نویسنده: سودابه نیکدان
سم مندس که در سال ۱۹۶۵ و در برکشایر به دنیا آمد، کارگردانی را از تئاتر آغاز کرد و مغز متفکر نمایشهای موفق «الیور» Oliver و «کاباره» Cabaret بود. با روی آوردن به فیلمسازی در سال ۱۹۹۹ با اولین فیلمش «زیبای آمریکایی» American Beauty بسیار موفق ظاهر شد. این درام در باکسآفیس درخشید و اسکار کارگردانی و بهترین فیلم را برای مندس به ارمغان آورد. از آنجا مندس چهار فیلم آمریکاییمحور دیگر ساخت که بر چیدمان، مضامین و لحنهای متفاوت تمرکز داشتند. سام مندس پس از انتخاب شدن بهعنوان کارگردان بیست و سومین فیلم جیمز باند یعنی «اسکای فال» Skyfall به بریتانیا بازگشت تا مجموعهای از فیلمهای بریتانیایی بسازد که هم از نظر منتقدان و هم تماشاگران موفق بودند. آخرین اثر او «امپراتور روشنایی» Empire of Light به نوعی شکاف جغرافیایی که در کارنامهاش رخ داده بود را جبران و توانایی بدیعش را در ساخت فیلم در بریتانیا تقویت کرد.
سم مندس کارگردانی است که معمولا دوست دارد با آدمهای ثابتی کار کند. او در هفت فیلم از نه فیلمش با آهنگساز توماس نیومن در پنج فیلم با فیلمبردار راجر دیکینز در سه فیلم با تدوینگر لی اسمیت در سه فیلم با دنیل کریگ و دو بار با کنراد هال، اندرو اسکات و کالین فرث کار کرده است. فیلمهای او جلوههای بصری صیقلخوردهای دارند؛ ظرافت و شفافیتی که هم در صحنههای اکشن هنرمندانه و هم در دیالوگهای سنگین نمایان است؛ فیلمهای او چهار بار نامزد اسکار شدهاند. با نگاهی به کارنامهی کارگردانی او متوجه میشویم که هیچ موضوع ثابت و روشنی در آثارش وجود ندارد اما موضوعاتی هستند که بارها تکرار شدهاند. مفاهیمی چون عشق و هوس، مشکلات خانوادگی و درک زندگی و مرگ که در بسیاری از آنها یافت میشود.
- بیشتر بخوانید
- برترینهای مارگو رابی | یکشبه ره صدساله رفتن
- برترینهای کالین فارل | ایرلندی در هالیوود
- برترینهای استیون اسپیلبرگ | کارگردانی خلاق با دید آیندهنگری
- نقد فیلم «امپراتوری نور» Empire Of Light | نور را در تاریکی پیدا کن
جارهد | ۲۰۰۵ Jarhead
-
IMDB: 7.0
«جارهد» یکی از متناقضترین آثار سینمایی قرن بیست و یکم است. در این فیلم جیک جیلنهال نقش یک تفنگدار آمریکایی به نام آنتونی سوافورد را بازی میکند؛ سرباز واقعی که خاطراتش توسط ویلیام برویلز جونیور برای فیلمنامهی «جارهد» اقتباس شد. داستان از اینجا آغاز میشود که سوافورد در ارتش آمریکا نامنویسی میکند و پس از طی مراحل سخت آموزشی در طول جنگ خلیج فارس به کویت اعزام میشود. سوارفورد و دیگر سربازان همراهش در طول ماموریتشان، یک بار هم با اسلحههای خود شلیک نکردند و تنها به ماشینهای جنگی خسته، ناامید و منزوی تبدیل شدند.
این فیلم نگاهی جذاب و منحصربهفرد به سربازی و جنگ دارد. جیلنهال در نقش اصلی بسیار پررنگ ظاهر میشود و بازی جیمی فاکس نیز در نقش گروهبان سایکس بسیار قابل توجه است. علاوه بر این بیشترین نقطه قوت فیلم، فیلمبرداری راجر دیکینز است که میدانهای نفتی را به مناظر جهنمی و صحرا را به بیابانی سفید و ملالانگیز تبدیل میکند.
ایراد اساسی فیلم این است که به خاطر مضامینش به سرکشی از ساختار دست میزند و همین امر فیلم را به اثری نه چندان تماشایی و رضایتبخش بدل میکند. مانند فیلم «زودیاک» Zodiac به کارگردانی دیوید فینچر محصول سال ۲۰۰۷ (همچنین با بازی جیلنهال) که هرگز پروندهی اصلی قتل را در مدت زمان طولانی خود حل نمیکند، چرا که در زندگی واقعی نیز چنین اتفاقی افتاده است و فقدان اکشن در «جارهد» برای تماشاگر به همان اندازه خستهکننده میشود.
حتما سم مندس برای به تصویر کشیدن سوافورد قصد و هدفی دارد، همانطور که دیوید فینچر برای «زودیاک» این چنین عمل میکند اما به دلیل تجربهی نه چندان رضایتبخشی که از تماشای بار اول داشتیم، سخت است که بخواهیم این فیلم جنگی را دوباره برای تماشا انتخاب کنیم. قسمت خندهدار ماجرا اینجا است که این فیلم سه دنبالهی مستقیم به صورت ویدئو داشت که همگی عاری از همان اکشنی بودند که مخاطبان در قسمت اول از آن محروم شدند. این دیگر تکرار یک اشتباه چندباره بود.
امپراتور روشنایی | ۲۰۲۲ Empire of Light
فیلمی که میتوانست یکی از رقبای اصلی فصل جوایز باشد، با ورودش به سینماهای بریتانیا شانس خود را از دست داد. «امپراتوری نور» آخرین فیلم مندس، اثر دیگری دربارهی قدرت سینما است. شاید کاستیهای قابل نقد آن با خستگی فزایندهی کارگردانها به خاطر ساخت پروژههای شخصی در مورد زندگی یا اینکه چرا آنها سینما را دوست دارند، مرتبط باشد. یا به این دلیل که سام مندس به سادگی در تلاش است تا کارهای زیادی را در یک فیلم انجام دهد؛ او برای کنار هم قرار دادن تمام عناصری که در ذهن دارد بسیار عجولانه عمل میکند و در نهایت اثری را تحویل میدهد که نه آن عناصر مورد نظرش را به تنهایی نشان میدهد و نه آن انسجام و هماهنگی یک فیلم چهارچوبدار را با خود به همراه دارد.
«امپراتور روشنایی» حول یک رابطهی عاشقانه بین مدیر سینمایی سفیدپوست و میانسال و یک جوان سیاهپوست در دههی ۱۹۸۰ شهر مارگیت میچرخد. اولیویا کلمن در نقش هیلاری فوقالعاده است، شخصیتی که اسکیزوفرنی او را مقابل همکارانش، به ویژه رئیس استثمارگرش (با بازی کالین فرث) قرار میدهد. مایکل وارد نقش کارگر جدید، استفن را بازی میکند که هم در هیلاری و هم در سینما، فرار از آزار نژادی خود را مییابد. پرداختن به سلامت روان، استثمار، نژادپرستی، تابوی روابط و رابطهی جنسی در یک فیلم دو ساعته، حرکتی جسورانه از سوی مندس (که نویسنده فیلم نیز بود) است. این یک فیلم احساسی با اوجهای فراوان است. در مورد ترکیب بسیاری از مضامین، مندس به دنبال پاسخ صحیح و البته قابل پیشبینی است؛ سینما جایی برای گریز است که در آن نور و تاریکی به زیبایی در کنار هم قرار میگیرند. لذت بردن از زندگی توام با تحمل درد است و این به خوی خود پیام بدی نیست.
جایی که میرویم | Away We Go 2009
-
IMDB: 7.0
«جایی که میرویم» نادیده گرفته شدهترین فیلم مندس است. این فیلم که در سال ۲۰۰۹ با هیاهوی نه چندان زیادی اکران شد، بی چون و چرا دستکم گرفته شدهترین فیلم مندس در این فهرست است. در حالی که ممکن است در بین ۹ اثر دیگر بهعنوان یک فیلم کم اهمیت شناخته شود، با وجود سادگی، همچنان یک فیلم فوقالعاده دوستداشتنی، عاشقانه و دلگرمکننده باقی میماند.
توماس نیومن در موسیقی این فیلم نقشی ندارد. در عوض، الکسی مرداک موسیقی متنی را ارائه میدهد که ترکیبی از جورج هریسون، ولوت آندرگراوند، باب دیلن و استرنگلرز است. «جایی که میرویم» یک فیلم جادهای است که در آن جان کرازینسکی و مایا رودولف نقش زوجی را بازی میکنند که منتظر بچهای هستند و سراسر آمریکا را زیر پا میگذارند تا مکانی مناسب برای بزرگ کردن فرزند خود پیدا کنند. آنها با ملاقات با خانواده و دوستان دور افتادهاشان، به سفر خود ادامه میدهند تا بفهمند چه نوع والدینی میخواهند باشند. تمام سفرهای جادهای عالی نیاز به یک لیست موسیقی عالی دارند، بنابراین وجود موسیقی متنوعی که الکسی مرداک برای هر قسمت در نظر گرفته منطقی است.
به همان اندازه، فیلمبرداری «جایی که میرویم» طبیعیتر از کارهای هنری و دیجیتالی است که مندس قبل و بعد از این فیلم انجام داد. روایت، یا فقدان آن، حول هر مکانی شکل میگیرد که مسافرانمان از آنجا میگذرند. کرازینسکی و رودولف تنها دو ثابت بازیگران هستند و شیمی فوقالعادهای دارند. «راهی که میرویم» ممکن است برای کارگردانی مانند سام مندس عجیب به نظر برسد، به خصوص زمانی که فیلم بعدی او یکی از مجموعه فیلمهای باند با بودجهی کلان است. بعید نیست که فیلم به دلیل فقدان اعتبار یا بازیگر قابل توجه در گذر زمان به دست فراموشی سپرده شود، اما یک تجربهی آرامشبخش است، تجربهای که ممکن است برای کسانی که به زودی پدر و مادر میشوند، ارزش بیشتری داشته باشد.
اسپکتر | ۲۰۱۵ Spectre
-
IMDB: 6.8
ساخت فیلم برای فرانچایز سخت است. به خصوص زمانی که فیلم قبلی غوغا کرده و محبوبیت جهانی پیدا کرده باشد شرایط سختتر هم میشود. این در مورد «اسپکتر»، بیستوچهارمین فیلم جیمز باند و دنبالهی «اسکای فال»، فیلم موفق مندس صادق بود. «پدرخوانده قسمت سوم» The Godfather Part III و «شوالیهی تاریکی برمیخیزد» The Dark Knight Rises دو فیلم دیگری هستند که تماشاگرانی را که انتظار سطح غیرممکنی از کیفیت را پس از فیلم قبلی خود داشتند، تحتتاثیر قرار دادند. با این حال هر سهی این فیلمها در واقع فراتر از انتظارند و منتقدان به آنها امتیاز خوبی میدهند.
مندس در بازگشت برای انجام کارهای باندی بیشتر، جاهطلبیهای خود را تغییر داد. اگر «اسکایفال» ساختارشکن و هوشمندانه بود که بر اساس شخصیت و جلوههای بصری هدایت میشد، «اسپکتر» بازگشتی به فرمول ۰۰۷ است. قابل توجه است، این تنها فیلم دنیل کریگ در نقش باند است که از فرمول ثابت فرنچایز پیروی میکند. دختران باند بازگشتهاند، او یک ماشین و ساعت آپشنال دارد، بیشتر شوخی میکند، سیر و سیاحت بیشتری در فیلم دیده میشود.
ایراداتی هم بر این فیلم وارد است. داستان در معرفی ارنست استاورو بلوفلد، کریستوف والتز و تلاش برای پیوند دادن سه باند آخر به هم در روایتی حماسی به سبک دنیای سینمایی مارول ضعیف به نظر میرسد. این فیلم همچنین در لوکیشنهای مراکشی، اتریشی و بریتانیایی شباهتی به «ماموریت: غیرممکن – ملت یاغی» Mission: Impossible – Rogue Nation دارد.
اما اوجها هنوز سر جای خودند و به فیلم ارزش تماشای مجدد میدهند. سکانس پیشپرده نشان میدهد که فرنچایز باند، قبل از اجرای بدلکاری هوایی هیجانانگیز در مراسم روز مردگان، یک برداشت پیوستهی طولانی دارد که خیرهکننده است. بعد از آن در صحنههایی که در اتریش میبینیم و درگیری بیرحمانه در قطار بسیار هیجانانگیز است. حضور دیو باتیستا در نقش آقای هینکس و رالف فاینز در نقش اِم بسیار چشمگیر و بهیادماندنی است.
جادهی انقلابی | ۲۰۰۸ Revolutionary Road
لئوناردو دیکاپریو و کیت وینسلت پس از اینکه در سال ۱۹۹۷ در نقش ویوین لی و کلارک گیبل ظاهر شدند در «جادهی انقلابی» در سال ۲۰۰۸ دوباره کنار هم قرار گرفتند. مندس در آن زمان با وینسلت ازدواج کرده بود، و هر بحثی که این دو داخل و خارج از صحنه با یکدیگر داشتند، بسیار کارساز از آب درآمد، زیرا وینسلت در نقش اپریل ویلر، همسر فرانک با بازی دیکاپریو در آمریکای پس از جنگ، خیرهکننده است. البته این وینسلت و مندس پس از این فیلم از یکدیگر جدا شدند.
هر دو بازیگر هرآنچه در چنته داشتند برای این فیلم رو کردند. فرانک شخصیتی ست که از یکنواختی کارش سرخورده شده است. اپریل یک بازیگر شکستخورده است که در خانه با فرزندانش وقت میگذراند. به نظر میرسد همسایگان آنها (که نقش یکی از آنها را کتی بیتس بازی میکند تا فیلم را به یک گردهمایی کامل تایتانیکی تبدیل کند) ویلرها را میپرستند و نسبت به ازدواج رو به زوال و روابط خانوادگی پوسیدهی پنهان شده در پشت درهای بسته ناآگاهند.
به سختی میتوان موسیقی آرامشبخش توماس نیومن برای این فیلم را از دیگر آثار او در سال ۱۹۹۹ روی فیلمهای «زیبای آمریکایی» و «مسیر سبز» The Green Mile متمایز کرد، با این حال به اندازهی کافی ظریف است که بتواند پالت رنگی معمولی و محو شدهی فیلمبرداری راجر دیکینز را تکمیل کند. یکی از برداشتها که فرش آغشته به خون پس از سقط را به همراه موسیقی میخکوبکننده نشان میدهد، فراموشنشدنی است.
علیرغم اینکه «جادهی انقلابی» به شدت احساسی و غمانگیز است، نمیتواند از مقایسه با اولین درام مندس دربارهی یک خانوادهی چهارنفرهی حومه شهری که رفته رفته از هم میپاشد، طفره رود. «زیبای آمریکایی» میراث خود را بر این فیلم تحمیل میکند. «جادهی انقلابی» از جوایز بازمیماند و فاقد اصالتی است که بتواند خود را به طور کامل در میان فیلمهای موفق مندس سرپا نگه دارد.
زیبای آمریکایی | ۱۹۹۹ American Beauty
-
IMDB: 8.4
مانند فیلمهای دهه ۱۹۹۰ کوئنتین تارانتینو، دیوید فینچر و مارتین اسکورسیزی، تاثیر فرهنگی «زیبای آمریکایی» را میتوان از طریق قرار گرفتن پوستر آن بر روی دیوارها و میز کار یک دانشجوی سینما یافت. اولین فیلم سام مندس که برای عشاق سینمایی که سفر سینمایی خود را از طریق ۲۵۰ فیلم برتر IMDb آغاز میکنند، درامی پیچیده و مناقشهبرانگیز با بازی کوین اسپیسی در نقش اصلی است.
مندس سالها بعد به مناقشهبرانگیز بودن بیش از حد اولین فیلمش اذعان کرد و این مساله را اجتنابناپذیر میدانست، زیرا خودش فکر میکرد ستایش اولیه بیشت از حد بود، بهویژه زمانی که فیلم به فروش باورنکردنی ۳۰۰ میلیون دلار در سراسر جهان دست یافت. بنابراین در حالی که اکنون اجماع بر این است که «زیبای آمریکایی» شاهکار نیست، همچنان تاکید بر خوب بودن فیلم اهمیت دارد.
پس از مجموعهای از فیلمهای جنایی افسانهای مانند «هفت» Se7en، «مظنونین همیشگی» The Usual Suspects و «محرمانه لسآنجلس» L.A. Confidential کوین اسپیسی در نقش اصلی لستر برنهام قرار گرفت. برای کسانی که میتوانند هنر را از هنرمند جدا کنند، این یک نقشآفرینی برجسته است. مندس اغلب لستر را در فضاهای بسته قرار میدهد تا حس زندانی شدن در حومهی شهر را بوجود آورد. کشش لستر به آنجلا هیز جوان با بازی منا سواری، تخطی او از روزمرگی است. فرار او از یک همسر خیانتکار و دختری که از او فاصله میگیرد.
کنراد هال به خاطر فیلمبرداری به یاد ماندنیاش به خاطر انتخاب نماهای بازتر به جای نماهای نزدیک، برندهی جایزهی اسکار شد. تصاویر گلبرگ نمادین است و در اولین همکاری توماس نیومن و مندس، موسیقی کوبندهی این آهنکساز با افزودن لحنی لطیف و آرام به تضادی که با تنشهای شدید در خانوادهی برنهام همراه است، کارگردانی مندس را ارتقا میدهد.
۱۹۱۷
-
IMDB: 8.2
جنگ جهانی اول برای یک فیلم جنگی به ندرت موضوعی استاندارد است. هالیوود برای ساختن فیلمهایی دربارهی سربازان و جنگها، جنگ جهانی دوم یا جنگ ویتنام را ترجیح میدهد. بنابراین در حالی که «راههای افتخار» Paths of Glory و «لارنس عربستان» lawrence of arabia به راحتی در میان بهترین فیلمهای جنگ جهانی اول قرار میگیرند، «۱۹۱۷» فیلمی است که میتواند در مقام مقایسه با این آثار قرار بگیرد. مطمئنا «اسب جنگی» War Horse استیون اسپیلبرگ هم از یاد نخواهیم برد اما یافتن یک فیلم متفکرانه و خوب در مورد جنگ بزرگ تقریبا به اندازهی ارسال پیام از میان قلمرو دشمن سخت است.
«۱۹۱۷» بیشتر به خاطر قالبش مشهور است. مندس پس از تجربهاش در چهار دقیقهی ابتدایی «اسپکتر»، متعهد میشود که فیلمش را در دو پلان پیوستهی صاف و ابریشمی روایت کند. به لطف فیلمبرداری راجر دیکینز (که دومین جایزهی اسکار خود را برای این فیلم دریافت کرد) و تدوین لی اسمیت و برخی از هنرمندان نامرئی که توسط جلوههای ویژهی کامپیوتری ساخته شدند، نتیجهی شگفتانگیزی را شاهد هستیم. هدف در اینجا این است که اجازه دهیم زمان و در واقع هر ثانیه برای این شخصیتها مهم و واقعی باشد.
«۱۹۱۷» که بر اساس تجربیات واقعی پدربزرگ مندس در جنگ جهانی اول ساخته شده است، دو سرباز بریتانیایی (جورج مککی در نقش سرجوخه ویلیام شوفیلد و دین چارلز چپمن در نقش سرجوخه تام بلیک) را دنبال میکند که با پیامی حیاتی به نومن فرستاده میشوند. اگر آنها در این ماموریت شکست بخورند، ۱۶۰۰ مرد در یک حملهی قریبالوقوع خواهند مرد که یکی از آنها برادر بلیک است.
این فیلم یک تمرین ناب برای سبکی منحصربهفرد است. در این فیلم هم مانند «دانکرک» Dunkirk از موسیقی کوبنده و مداوم برای کشتن سلولهای خاکستری مغز بیننده استفاده میشود. فیلمبرداری آن یک اثر هنری و ترکیبی از قاببندی تصاویر زیبا در میان حرکات دوربین موبایل است، با انتقال بیوقفه بین برداشتهای بلند که فرصت پلک زدن را از مخاطب میگیرد. ارتباط شخصی مندس با فیلمنامهی اصلی مانند قصیدهای برای پدربزرگش و تمام قاصدانی است که زندگی خود را برای نجات دیگران به خطر انداختهاند.
اسکایفال | ۲۰۱۲ Skyfall
جیمز باند در دههی ۲۰۰۰ با سهگانهی «شوالیهی تاریکی» کریستوفر نولان در رقابت بود. «بتمن آغاز میکند» Batman Begins راه را برای ریبوت سنگینی هموار کرد در حالی که «کازینو رویال» Casino Royale بهعنوان یک فیلم سرحال ۰۰۷ تثبیت شد. سپس «شوالیهی تاریکی» دامنه، مضامین و استحالههای یک فیلم ابرقهرمانی را دوباره به تصویر کشید. «اسکایفال» به کارگردانی سام مندس که در سال ۲۰۱۲ پس از بازیهای المپیک لندن و جشن تاجگذاری ملکهی انگلیس اکران شد، از دنبالهی محبوب نولان الهام گرفت. این یکی دیگر از تجسمهای مجدد فرمول ۰۰۷ و بسیار ویرانگرتر است.
معرفی کیو بسیار جوان با بازی بن ویشاو یکی از تحولات قابل توجه از کلیشههای رایج است. اما مندس در عریان کردن جیمز باند هم بهعنوان یک روایت و هم بهعنوان یک شخصیت، نفسگیر عمل میکند؛ باند برای شروع فیلم کشته شده و خارج از وظیفه است، اِم دختر باند است که نیاز به محافظت دارد، شرور به سراغ باند میرود. مانیپنی در نقش سوم تلههایی را که ۰۰۷ و سرسپردهاش کینکد گذاشتهاند دفع میکند، او بهعنوان یک عامل اصلی نشان داده میشود و حتی جنسیت باند بهطور شیطنتآمیزی مورد تمسخر قرار میگیرد. انجام تمام اینها شاهکار نیست. انجام تمام این کارها به قدری دلپذیر است که هنوز هم احساس میشود که جیمز باند در «اسکایفال» به فضیلت رسیده است.
دنیل کریگ در نقش جاسوس عالی است. در اینجا او با تصویر شکستخوردهی خود مواجه میشود؛ یعنی رائول سیلوا با بازی خاویر باردم. سیلوا توسط اِم و اِمآیسیکس رها شد و از آن زمان کینه و میل به انتقام داشت. باند هم که مانند او رها شده بود، هنوز آنقدر مردانگی در وجودش داشت که این مساله را بهعنوان خدمتی برای ملکه و کشور تلقی کند، و بلافاصله با نجات همان فردی که قطار استانبول را منفجر کرده بود، به وظیفهی خود بازمیگردد. طرح سیلوا، با الهام گرفتن از جوکر هیث لجر ضعیفترین بخش فیلمنامه است.
اما باز هم چه فیلمنامهای است! پرش از پشت بامهای خانههای شهر استانبول به آسمانخراشهای نئونی شانگهای قبل از بازگرداندن باند به خاک وطن، همراه با فیلمبرداری راجر دیکینز که مناظر خیرهکنندهی اسکاتلند را به تصویر میکشد و جذابیت تمام شخصیتها در این محیط، یکنفس هیجانانگیز است. «اسکایفال» بدون شک یکی از بهترین بلاک باسترهای قرن بیست و یکم است.
جادهای به سوی تباهی | ۲۰۰۲ Road to Perdition
-
IMDB: 7.7
«خوشحالم که تو هستی» آخرین دیالوگ پل نیومن در یک فیلم لایواکشن این بازیگر افسانهای را بهعنوان یکی از ستارههای بزرگ تمام دوران تایید کرد. «جادهای به سوی تباهی» محصول ۲۰۰۲ به همان اندازه که وداع با نیومن است، مظهر کیفیت فیلمسازی مندس نیز است. یک فیلم نسبتا قدرنادیده، به طور پیشفرض بهترین فیلم گانگستری با مدت زمان کمتر از دو ساعت است. در سال ۱۹۳۱، تام هنکس در نقشی متفاوت و در قالبشخصیتی به نام مایکل سالیوان، یک قاتل که برای اوباش ایرلندی به رهبری پدرخواندهاش جان رونی (با بازی نیومن) کار میکند، ظاهر میشود. پسر مایکل به همین نام نقطه نظر رویدادهای بعدی است، کانر پسر خوش اخلاق رونی (با بازی دانیل کریگ بسیار جوان) همسر و فرزند دوم سالیوان را به قتل میرساند و باعث فرار پدر و پسر میشود. با شروع سرقت از بانک، رابطهی سرد آنها شروع به گرم شدن میکند.
«جادهای رو به تباهی» بر اساس کتاب کمیک دی سی به همین نام ساخته شده است. کنراد هال که پس از مرگش برای فیلمبرداری جادویی خود اسکار دریافت کرد از خاستگاه بصری داستان استفاده میکند تا تصویر را با مضامین شاعرانه و ظرافت واقعی آغشته کند. آب در این فیلم یک امر ثابت است؛ آن صحنهی پایانی که در آن دیالوگ نیومن فوقالذکر زمزمه میشود، تاثیرگذار است. سکانس انتقام سالیوان که با وجود موسیقی تکاندهندهی توماس نیومن که به شلیک بیصدای مسلسل و حرکت آهستهی تصویر جلوهی بیشتری میبخشد، یک تجربهی احساسی فوقالعاده است.
هنکس بهعنوان یک پدر بیروح فوقالعاده است. حضور او در این نقش برای «جادهای رو به تباهی» باعث میشود که این فیلم مانند هیچ اثر گانگستری مشابهی نباشد. کریگ درجه یک است و جود لا، بهعنوان یک قاتل عجیب و غریب مزدبگیر، به طرز خیرهکنندهای بهیادماندنی است. اما با وجود تمام اینها این فیلم نیومن است. نقش جان رونی او که افشرهای از تمام دوران حرفهای این بازیگر است، غیرقابل انکار شرور و در عین حال به طرز دلخراشی دوستداشتنی است. مانند ویتو کورلئونه که قبل از او میشناختیم، او مردی خوب اما جنایتکار است. برعکس پسرش مردی بد و جنایتکار است؛ این تمایز لذت تماشای فیلم را بیشتر، و ذهن را از اینکه حق با چه کسی است منحرف میکند و «خوشحالم که تو هستی» به یک دیالوگ پایانی عالی تبدیل میشود. «جادهای رو به تباهی» یک الگوی تمام عیار برای فیلمسازی است.