نویسنده: فرهاد پروین
میشل ویلیامز با نام کامل میشل اینگرید ویلیامز در سال ۱۹۸۰ در ایالت مونتانا به دنیا آمد. میشل بعد از سپری کردن دوران کودکی در دشتهای وسیع این ایالت و یادگیری ماهیگیری و تیراندازی از پدر، با خانواده به کالیفرنیا مهاجرت کرد و بعد از دیدن یک اجرای کوچک از «ماجراجوییهای تام سایر» به بازیگری علاقهمند شد. او برای نخستین بار در اجرایی آماتوری و محلی از موزیکال «آنی» روی صحنه رفت و اولین حضورش بر صفحه تلویزیون بازی در یک نقش فرعی و کوچک در سن سیزده سالگی در سریال «بی واچ» بود. سال بعد او نقشی مهمتر در فیلم سینمایی «لسی» بازی کرد و نظر منتقدان را به خود جلب کرد.
بازی در نقشهای کوچک در سالهای نوجوانی او را از مدرسه گریزان کرد و در نهایت منجر به ترک مدرسه و ادامه تحصیل به صورت مکاتبهای شد. تصمیمی که میشل ویلیامز بعدها خود بابت آن اظهار پشیمانی میکند. او بعد از نقل مکان به لسآنجلس و اجرای چند نقش فرعی بالاخره در سن هجده سالگی با سریال کمدی نوجوانانه «نهر داوسون» به همراه کیتی هولمز، ون در بیک و جاشوا جکسون به شهرت رسید. سریال در شش فصل ساخته شد و میشل ویلیامز خود آن را بهترین کلاس بازیگریاش خواند. اما نکته جالب توجه اینجاست که همین سریال عامل اصلی تبدیل شدن میشل ویلیامز به بازیگر سینمای مستقل آمریکا شد.
او در فواصل بین فیلمبرداری فصلهای مختلف سریال، به بازی در نقشهایی در فیلمهای مستقل و کوچک میپرداخت که در نقطه مقابل تصویر تیپیکالی که در سریال ارائه میداد قرار داشتند. همین حالا هم سریال، گرچه به عنوان یک کمدی نوجوانانه فاقد لحظات دیدنی نیست، اما عجیبترین تصویر از میشل ویلیامز را در خود ثبت کرده؛ تصویری در مقابل همه آن چیزی که از این بازیگر فیلمهای عمدتا مستقل به یاد داریم.
ویلیامز را میتوان با چهره توأمان غمزده و خندانش به یاد آورد. چهرهای که انگار برای نقشهایی که وجه تراژیک زندگیشان برجستهتر باشد ساخته شده است. شخصیتهایی که از گذشته زخمی عمیق به همراه دارند و بار اندوهی بزرگ را همیشه با خود به دوش میکشند. توجه به چهره میشل ویلیامز با چشمانی که حتی هنگام خندیدن همچنان اندکی اندوهگینند و لبهایی که وقتی روی هم فشرده میشوند انگار خشمی قدیمی را فرو میدهند، انتخاب او را برای نقشهای مهمی که به شهرت و موفقیتش منجر شدند توضیح میدهد.
- بیشتر بخوانید
- برترینهای مارگو رابی | یکشبه ره صدساله رفتن
- برترینهای کالین فارل | ایرلندی در هالیوود
- برترینهای تام کروز | جسور و نوآور
کوهستان بروکبک | ۲۰۰۵ Brokeback Mountain
-
کارگردان: انگ لی
-
ژانر: درام، رمانتیک
-
IMDB: 7.7
میشل ویلیامز بعد از سریال «نهر داوسون» و چند نقش فرعی و مکمل دیگر، بالاخره در سال ۲۰۰۵ با درام «کوهستان بروکبک» توانست یکی از بهیادماندنیترین اجراهایش را جلوی دوربین آنگ لی ببرد و با مهارت تمام نقش زنی را ایفا کرد که متوجه میشود شوهرش وجه مهمی از شخصیتش را از او پنهان کرده و در رابطه عاطفی غریبی به سر میبرد.
فیلم بر هیث لجر و جیک جیلنهال متمرکز است و ویلیامز در آن نقش آلما، همسر هیث لجر را بازی میکند اما توجه به واکنش ویلیامز هنگامی که با دیدن شوهرش و جک، از راه پنهان شوهرش باخبر میشود تسلط میشل ویلیامز را بر نقش و اجرای آن بهتر نشان میدهد. ویلیامز همان چهره مغموم همیشگی را این بار به بهترین شکل بکار گرفته و تمام سرخوردگی و استیصالی که در مواجهه با اتفاق رخ داده درونش احساس میکند را به چهره و نگاهش منتقل میکند. موفقیت فیلم در گیشه و نزد منتقدان، میشل ویلیامز را نامزد جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل زن کرده و خیلی زود او را بدل به یکی از استعدادهای جوان سینمای آمریکا میسازد. او اما عامدانه به جای ورود به جریان اصلی سینما، مسیر دیگری را ادامه میدهد و تبدیل به بازیگر فیلمهای مستقل میگردد.
ولنتاین غمگین | Blue Valentine 2010
-
کارگردان: درک سیانفرانس
-
ژانر: درام، رمانتیک
-
IMDB: 7.3
هنگامی که برای نخستین بار فیلم «ولنتاین غمگین» ساخته درک سیانفرنس در جشنواره ساندنس به نمایش درآمد، کمتر کسی فکر میکرد با یکی از بهترین آثار سینمای مستقل مواجه است. «ولنتاین غمگین» داستان عاشقانه زوجی به نام دین (با بازی رایان گاسلینگ) و سیندی (با بازی میشل ویلیامز) را روایت میکند و در دو خط زمانی موازی، به طور همزمان ماجرای عاشق شدن و ازدواج، و ماجرای اختلاف و جدایی آن دو را پیگیری میکنیم. همین شیوه روایت، علاوه بر اینکه به فیلم را تا حد زیادی تلخ و غمانگیز میکند، نقشآفرینی میشل ویلیامز را نیز به بهترین شکل نشان میدهد.
ویلیامز در فیلم دو شخصیت متفاوت را به خوبی ایفا میکند؛ یکی که در آستانه جوانی، بعد از یک بارداری ناخواسته دل به مردی میبازد و پر از شور و شوق جوانی، بازیگوشی و عشق به دین است و دیگری که چند سال بعد از شروع زندگی مشترک با دین، به علت مشکلات مختلف دیگر اثری از شور و حال پیشین در او نمانده و در انتها دین را ترک میکند. بازیگر نقش مقابل ویلیامز، رایان گاسلینگ هم یکی از بهترین نقشآفرینیهای کارنامهاش را در همین فیلم انجام میدهد و هر دو به خوبی پستی و بلندیهای رابطهای که از همان آغاز با مشکل شروع شد را به تصویر میکشند.
درماندگی ویلیامز در سکانس حمله دین به محل کارش و جر و بحث با او، مخصوصا هنگامی که دین به رییس سیندی حمله میکند و به صورت او مشت میزند نمونه یک بازی حسابشده و دقیق است. میشل ویلیامز نه بیش از حد و اغراق شده وحشت میکند و نه شرمندگی خود از رفتار شوهرش را پنهان میکند. اگر این سکانس را نقطه جدایی قطع دین و سیندی در داستان بدانیم، به نحوی که بعد از آن دیگر هیچ راه بازگشتی برای این زوج متصور نباشیم، به نظر میرسد میشل ویلیامز همه آن چیزی که فیلمنامهنویس برای نوشتن این سکانس در سر داشته را در چهرهاش به خوبی نمایان کرده است. همین نقش، دومین نامزدی اسکار را برای میشل ویلیامز به ارمغان میآورد. جایزهای که با پنج بار نامزدی، تاکنون هم یک بار هم آن را دریافت نکرده است!
هفته من با مریلین | My Week with Marilyn 2011
-
کارگردان: سایمن کورتیس
-
ژانر: بیوگرافی، درام
-
IMDB: 6.9
بازی در نقش دیگر بازیگران سینما شاید یکی از پرچالشترین تصمیمات یک بازیگر باشد. میشل ویلیامز در فیلم «هفته من با مریلین» ساختهی سایمون کرتیس، نقش یکی از جنجالیترین چهرههای هالیوود، مریلین مونرو را بازی میکند. فیلم که بر اساس دو کتاب از کالین کلارک ساخته شده، ماجرای واقعی مواجهه کلارک با مریلین مونرو و سپری کردن یک هفته با اوست. فیلم به ماجرای ساخت فیلمی به نام «شاهزاده و دختر نمایش» میپردازد که قرار است در انگلستان ساخته شده و لارنس الیویه و مریلین مونرو در آن نقشآفرینی کنند. کالین که قصد دارد وارد صنعت سینما شود با اصرار، توجه الیویه را به خود جلب کرده و موفق میشود در فرایند ساخت فیلم شرکت کند.
او هنگامی که مریلین و شوهرش، نمایشنامهنویس مشهور آمریکایی آرتور میلر به انگلستان میآیند برای آنها مکانی جهت اقامت، دور از چشم خبرنگاران و عکاسان پاپاراتزی تهیه میکند و به این شکل خودش را به الیویه اثبات میکند. بعد از بازگشت میلر به آمریکا، کالین موفق میشود رابطهای صمیمانه با مریلین مونرو برقرار کند و یک هفته در کنار او باشد. رابطهای که گاه تا سرآغاز عشقی سوزان پیش میرود اما با بازگشت میلر و تصمیم مریلین مونرو برای ماندن در کنار شوهرش، بدل به خاطرهای در زندگی هر دو میگردد.
فیلم پر است از اسامی مشهوری که هر کدام نقشی انکارنشدنی در سینما و تئاتر دوران خود ایفا کردهاند: سر لارنس الیویه، مریلین مونرو، ویوین لی و آرتور میلر بهعنوان دو زوج نه چندان خوشحال، که سنگینی نامشان هر خبرنگاری را کنجکاو میکند دور و اطراف داستانی پرسه میزنند که کالین کلارک جوان در مرکز آن قرار دارد. سادگی و صمیمیت کلارک که انگار همان چیزی است که مریلین مونرو به دنبال آن است، پیوندی عمیق بین این دو ایجاد میکند و کلارک را بعدها وادار به نگارش دو کتاب درباره این رابطه میکند که فیلم عملا اقتباسی از هر دوی این کتابها محسوب میشود.
مهمترین نقش را در این فیلم اما میشل ویلیامز در مقام بازیگر نقش مریلین مونرو دارد. نام مونرو که تقریبا هیچکس از زندگی جنجالی و رابطههای متعددش در آمریکا بیخبر نمانده، و همواره نامش همراه با حاشیهها و سر و صداهای فراوان است باعث نمیشود ویلیامز فراموش کند در حال ایفای نقش دختری است که از پایینترین طبقات آمریکای بعد از جنگ شروع به کار کرده و به سختی خودش را در دل مخاطبان سینما جای داده است. شکنندگی و آسیبپذیری مریلین مونرو، در عین جذابیت و انرژی فوقالعادهاش همان ترکیب متناقض و پیچیدهای است که هم مونرو را بدل به یکی از بازیگران هالیوود میکند و هم میشل ویلیامز را قادر به ارائه یکی از پیچیدهترین نقشآفرینیهای کارنامه کاری خود میسازد.
فیلم در لحظات بسیاری قادر میگردد همدلی تماشاگر را با مریلین مونرو، نه در مقام بازیگر مشهور سینما که به عنوان دختری تنها و بیپناه که انگار همه قصد سوء استفاده از او را دارند جلب کند. رابطه یک هفتهای، کوتاهمدت و در عین حال صمیمانه مریلین و کالین، با اجرای درخشان ویلیامز و ادی ردمین (در نقش کالین) بدل به یکی از جذابترین عشقهای به سرانجام نرسیده در سینما میگردد. میشل ویلیامز که برای این فیلم هم نامزد دریافت جایزه اسکار شده، دستش از اسکار کوتاه میماند اما نامش به عنوان بازیگری توانا در اجرای نقشهای پیچیده از نقدها و نوشتههای منتقدان جای نمیماند.
منچستر کنار دریا | Manchester by the Sea 2016
-
کارگردان: کنت لونر گان
-
ژانر: درام
-
IMDB: 7.8
کنت لونرگان کارگردان کمکار و گزیدهکاری که تنها سه فیلم در مقام کارگردان (و تعداد بیشتری در مقام نویسنده) در کارنامه دارد، در بهترین و تا حالا آخرین کار خود داستان مرد جوانی را روایت میکند که متوجه میشود برادرش از دنیا رفته و سرپرستی پسر نوجوان برادر به او واگذار شده است. فیلم که عمدتا در فلشبک پیش میرود به آنچه بر مرد رفته میپردازد و تراژدی زندگی مرد را که باعث از بین رفتن فرزندانش شده بازگو میکند. لی چندلر، مرد تنهایی است که در زیرزمین یک ساختمان در شهر کوئینسی ماساچوست زندگی میکند. به او اطلاع میدهند که برادرش جو، در شهر منچستر بای د سی (در همان ایالت) دچار حمله قلبی شده و قبل از آنکه لی به بیمارستان برسد، جو از دنیا میرود.
مراسم تدفین جو به علت یخ بسته بودن زمین به تعویق میافتد و لی تصمیم میگیرد تا آب شدن یخها و مراسم تدفین، در خانه جو بماند. کمی بعد لی متوجه میشود وکیل برادرش، او را به عنوان قیم قانونی فرزندش منصوب کرده و مسئولیت پاتریک نوجوان با لی است. روایت در ادامه با مرور فلشبکهای متعدد، از زندگی قبلی لی در همین شهر به همراه همسرش رندی و سه فرزند کوچکش پرده برمیدارد و متوجه میشویم سهلانگاری لی منجر به آتش گرفتن خانه و از بین رفتن سه فرزندش شده است.
حادثه تراژیک رخ داده لی را از پا در میآورد و منجر به جدایی لی از رندی میگردد. حالا و بعد از چند سال که لی دوباره به این شهر کوچک ساحلی برگشته، متوجه میشود باید سرپرستی پسر نوجوان برادرش را عهدهدار شود اما خاطره گذشته و ترومای بر جای مانده از آن، لی را نسبت به پذیرش مسئولیت برادرزادهاش بیمیل میکند. پاتریک که مادرش هم پیشتر از پدر جدا شده و مجددا ازدواج کرده، متوجه میشود امکان زندگی با مادر را هم ندارد و لی تصمیم به ماندن تا پایان سال تحصیلی میگیرد. لی که زندگی در این شهر برایش دشوار است و خاطرات حادثه تراژیک سالها قبل همچنان او را آزار میدهد تصادفا با رندی برخورد میکند. رندی که از ازدواج جدیدش بچهدار شده از لی به خاطر آنچه در طول دوران جدایی پیش آمده عذرخواهی میکند و لی او را میبخشد.
فیلم به وضوح بر شخصیت لی (با بازی به یاد ماندنی کیسی افلک) تمرکز دارد و رندی، به عنوان همسر سابق لی تنها در چند صحنه در فیلم حضور دارد. نقشآفرینی میشل ویلیامز اما باعث میشود شخصیت رندی، به عنوان بخشی از تراژدی پشت سر گذاشته شده توسط لی تبدیل به شخصیتی مهم در فیلم گردد. سکانس بهیادماندنی مواجهه لی و رندی، که به عذرخواهی و تضرع رندی منجر میشود را میتوان نقطه اوج این درام عمیقا غمبار دانست. رندی که انگار تلاش بسیاری برای پشت سر گذاشتن گذشته کرده و برخلاف لی، سعی کرده حادثه را هضم کند و زندگی جدیدی آغاز کند، در همین سکانس به یمن نقشآفرینی درخشان میشل ویلیامز نشان میدهد گذشته آنطور که به نظر میرسد برای هیچ کدام از آدمهای این شهر کوچک ساحلی واقعا سپری نشده است.
توجه به سادگی این سکانس کوتاه که شامل قرار گرفتن لی و رندی در مقابل همدیگر، بدون کنشهای فیزیکی قابل توجه، نشان میدهد نقشآفرینی ویلیامز و افلک و تغییر چهره هر دو که از خوشحالی ساختگی اولیه به علت دیدار مجدد آغاز و به گریه ختم میشود چه نقش مهمی در شکلگیری تمام این فیلمنامه غمبار و محزون دارد. میشل ویلیامز با برونریزی احساساتی که انگار سالها آنها را درونش دفن کرده، بیش از آنکه خود را به عنوان بخشی از تراژدی به نمایش بگذارد آیینهای در برابر شخصیت لی میگیرد تا آنچه را بر شوهر سابقش گذشته، اثرگذارتر و عمیقتر به تماشاچی نشان دهد. فیلم گرچه موفق به دریافت جایزه اسکار بهترین فیلمنامه و بهترین بازیگر نقش اول مرد برای کیسی افلک میگردد، اما باز هم میشل ویلیامز را با یک نامزدی اسکار دست خالی میگذارد.
خانواده فیبلمن | The Fabelmans 2022
-
کارگردان: استیون اسپیلبرگ
-
ژانر: درام
-
IMDB: 7.6
استیون اسپیلبرگ که حالا یکی از بزرگترین نامهای زنده سینمای آمریکاست در آخرین فیلمش به روایت زندگی خودش و تأثیری که سینما بر روی او گذاشته میپردازد. فیلم داستان پسر نوجوانی به نام سمی فیبلمن است که با جادوی سینما آشنا شده و میکوشد جهان را از منظر سینما درک کرده و کشف کند. او که با پدر و مادر و دو خواهرش زندگی میکند، از منظر سینما بیش از هر چیز مادرش را دوباره کشف میکند. مادری که آشکارا در رابطهای غیرعاشقانه با همسرش، پدر سمی قرار دارد و دل به مردی دیگر باخته است. این سینماست که پرده از راز مادر برای سمی برمیدارد و سینماست که همدلی او را نسبت به مادر نشان میدهد.
میشل ویلیامز با بازی در نقش میتزی، مادر سمی شاهنقش کارنامه سینمایی خود را تا اینجا بازی میکند. میتزی شخصیتی پیچیده و به وضوح دارای آسیبهای روانی است که ماندن در خانه و تبدیل شدن به زن خانهدار آقای فیبلمن برایش به عذابی روزمره میماند و تنها چیزی که او را سرخوش و زنده نگه میدارد رابطهاش با بنی (با بازی ست روگن)، دوست شوهرش است که بچهها او را «عمو» صدا میزنند. تضاد بین میتزی و برت (پدر خانواده، با بازی پل دانو)، بین شخصیت سرخوش و دوقطبی مادر و کاراکتر آرام و درونگرای پدر است. پدر که نماد نظمی آپولونی در زندگی سمی است قرار است تعادل را در زندگی بچهها و همسرش حفظ کند و چشم بر رفتارهای خارج از عرف زنش ببندد.
در نقطه مقابل اما میتزی، زن بیقرار و آشفتهاش قرار دارد که انگار شور بی حد و مرز زیستن را نمایندگی میکند. اشتیاقی که خانهداری او را تبدیل به بیگانهای در این درام خود زندگینامهای کرده است. میشل ویلیامز موفق میشود تصویر دقیقی از زنی ارائه دهد که به نظر میرسد بیش از هر چیز بر زندگی پسر نوجوان و بااستعدادش اثر گذاشته. تصمیمات ناگهانی میتزی و برونریزیهای فکر نشدهاش توسط میشل ویلیامز چنان باورپذیر از کار درمیآیند که هنگام جدایی میتزی از خانواده، به جای صدور حکم محکومیت قطعیاش، تا حد زیادی با او همدلی کرده و تصمیمش را میپذیریم. میشل ویلیامز در «خانواده فیبلمن» همان نقشی را بازی میکند که احتمالا سالها با آن شناخته و به یاد آورده میشود. فیلم که در رشتههای متعددی از جمله بهترین بازیگر زن در جوایز اسکار نامزد شده، موفق به دریافت هیچکدام از جوایز نمیشود، اما میشل ویلیامز با شایستگی جایی در میان بهترین بازیگران زنده سینما برای خود پیدا میکند.