«بانشی های اینیشرین» داستان بینهایت سادهای دارد. آنقدر ساده که اگر بخواهید خط داستانیِ فیلم را برای کسی بازگو کنید، متعجب میشود که تعریف کردن چنین داستانی بیشتر از ۱۰۰ دقیقه طول میکشد. روزی از روزها در میانهی دهه ۱۹۲۰ و در روستایی دوراُفتاده در ایرلند، کالوم دوهرتی (با بازیِ برندن گلیسون) تصمیم میگیرد به رابطهی دوستانهاش با پادریک سولیابهان (با بازیِ کالین فارل) پایان دهد. همین! دقیقاً همین.
کلِ «بانشی های اینیشرین» دربارهی این است که کالوم دیگر نمیخواهد دوست پادریک باشد. چرا؟ کالوم جواب روشن یا سرراستی به این سوال نمیدهد. در این حد که دیگر از پادریک خوشش نمیآید یا میخواهد روی ساختن موسیقی متمرکز باشد. بینندهی فیلم هم مثلِ پادریک از خودش میپرسد کالوم که نمیخواهد اتم بشکافد، میتواند هم دوستِ پادریک باشد هم موسیقیاش را بسازد. این دو که منافاتی با هم ندارند. پس کالوم چه مرگش است؟ میخواهد به چه چیزی برسد که اگر پادریک دور و برش باشد نمیتواند به آن دست یابد؟ اینجا دقیقاً همان جایی است که فیلم برخلاف داستان و ظاهر سادهاش به فیلمی عمیق و پیچیده تبدیل میشود که بعد از تمام شدن به مرور در ذهنتان باز میشود و درونیات هولناکش لرزه به جانتان میاندازد. چراکه تصمیم کالوم و واکنشِ پادریک به نوعی داستان گذشته و آیندهی انسانیت است.
تصمیم کالوم: درد جاودانگی
«بانشیهای اینیشرین» را میتوان ارواح اینیشرین ترجمه کرد. ولی این ترجمه دقیقی از عنوان فیلم نیست. در فرهنگ فولکلور ایرلندی بانشی(Banshee)ها در واقع پریهایی با قد کوتاه و شبیه به پیرزنها هستند که با جیغ، زاری یا با اشتیاق مرگ عزیزی را بشارت میدهند. اما چون در فرهنگ ایرانی پری موجودی زیبا و دلفریب و مناسب برای عشق ورزیدن است، تصور کردنِ پریِ زشتی که شبیه به پیرزنهاست و نادی خبر مرگ است، کار چندان آسانی نیست. از سوی دیگر اینیشرین اسم مکانی خیالی که مارتین مکدونا برای تعریف کردن داستانش خلق کرده است. با اینکه همه چیز این مکان جزیرهمانند یادآورِ ایرلند است اما به شکلی تصور شده که برای فیلمبرداری از آن به دو مکان متفاوت نیاز بوده است. پس در ظاهر با فیلمی فانتزی طرف هستیم در مورد حضور پریهای افسانهای در سرزمینی خیالی و خبر ناگواری که قرار است به انسانها برسانند. اما چنان که گفتیم داستان پیرموان روابط دو دوست شکل میگیرد و اتفاقا همه چیز خیلی هم واقعی است.
«بانشی های اینیشرین» داستانش را در بستر تفاوتهای فرهنگی آشکاری روایت میکند. شاید برای چند کشوری که در همسایگیِ ایرلند هستند، رفتار و عقاید آدمهای فیلم آشنا به نظر برسد اما برای اکثر مردم دنیا همه چیز این جزیره مرموز و عجیب و غریب است. بهخصوص که مکدونا با ذکاوت و رذالت همیشگیاش جزئیاتی بیپایان به داستان میافزاید که با وجود بیاهمیت بودن، مجموعهای از روابط علت و معلولی را شکل میدهند و کلافِ پیچیدگی داستان را پیچیدهتر میکنند. به این معنی که مکدونا از طریق شخصیتهای فرعی و پرداختن به اتفاقاتی که در اینیشرین میاُفتد، بدون آنکه اشارهی مستقیمی به چرایی تصمیم کالوم بکند، بیننده را در جهت درک این تصمیم راهنمایی میکند. در واقع مکدونا نیز همچون کالوم به شکل مستقیم نمیگوید چه در سر دارد اما نکاتی را به داستانش میافزاید که با دقت در آنها میتوان به چرایی تصمیم کالوم پی برد.
بهعنوان نمونه ماجراهای فیلم در سال ۱۹۲۳ اتفاق میاُفتد. در سال ۱۹۲۱ بخش جنوبی ایرلند اعلام دولت آزاد کرد و در پی آن دو سال جنگ داخلی میان ایرلندیها شکل گرفت (جنگی که به اشکال مختلف تا امروز ادامه پیدا کرده است). فیلم چیزی از این جنگ نشانمان نمیدهد. تنها چند توپ در دور دست شلیک میشوند اما همین اشارهی کوچک کافیست تا بفهمیم مردم ایرلند به جان هر اُفتادهاند. در محدودهی اینیشرین نیز اشارههای مستقیم و غیرمستقیم زیادی وجود دارد.
بهعنوان مثال کاتولیک بودنِ ساکنین، مقید بودنشان به حضور در کلیسا و اجرای مراسم مذهبی، رفتار بدون دلیل خشونتآمیزِ پلیس، بیانگیزگی زنان برای ماندن در اینیشرین، بیکاری مردان و حضور در میخانه بهعنوان تنها تفریح موجود و… با اینکه مناظرِ چشمنوازِ اینیشرین بهشت را تداعی میکنند، مک دونا تأکید دارد اینجا جهنمیست که هنوز کشف نشده است. دلیلی برای نفرت از دیگران وجود ندارد اما گویی کینهی پشت ابرها پنهان شده تا مثل آفتاب به شکل مساوی بر همه بتابد. شاید به همین دلیل است که تصمیم کالوم مبنی بر پایان دوستیاش با پادریک با وجود بیاهمیت بودن برای همهی مردم اینیشرین مهم است. شاید همه به غیر این دو نفر میدانند تصمیم کالوم مثل جرقهایست که میتواند آتشی مهیب به راه بیاندازد.
واکنشِ پادریک: تصمیم به رفتن
فیلمهای بسیاری در مورد عداوت و دشمنی و جنگ ساخته شدهاند اما اکثر آنها دوست دارند ماجرا را جوری تعریف کنند که مشخص شود دلیل این دشمنی چیست. پس معمولاً داستان را به شکلی روایت میکنند که شخصیت اصلی کسی باشد که تصمیم گرفته دشمنی را آغاز کند یا داستان به شکلی پیش میرود که در انتها مشخص شود دلیل دشمنی مثلاً انتقام یا کینه بوده است. بهعنوان مثال در «همکلاسی قدیمی» (old boy) شخصیت اصلی در طول فیلم نمیداند چرا مورد دشمنی واقع شده و در حال پس دادن تقاص کدامین گناه است اما در صحنهی پایانی همهچیز برایاش مشخص میشود. اما «بانشیهای اینیشرین» داستانش را جوری روایت میکند که شخصیت اصلی کسی باشد که نمیداند چرا مورد دشمنی یا بهتر است بگوییم بیمهری قرار میگیرد. چیزی شبیه به «باید دربارهی کوین حرف بزنیم»(۲۰۱۱).
در «باید دربارهی کوین حرف بزنیم» نیز دلیل رفتار خصمانهی پسر نسبت به مادر مشخص نیست اما بیننده میتواند این خصومت را به مشکلاتی نظیر بلوغ یا عقدهی اُدیپ ربط بدهد. پادریک پسری ساده و معمولیست و تنها دلخوشیاش در زندگی رسیدگی به کره الاغش و معاشرت با کالوم است. پادریک ویژگی بهخصوصی ندارد جز اینکه مهربان است. آنقدر مهربان که حتی وقتی صحنهای از جنگ داخلی را میبیند برای هر دو طرف آرزوی موفقیت میکند. مهربانی ذاتیاش باعث شده با همه مهربان باشد، کاری به کار کسی نداشته باشد، سعی کند به کسی بدی نکند و خلاصه سرش را پایین بیاندازد زندگیاش را بکند. پادریک تا پیش از تصمیم کالوم فکر میکند مهربانی ویژگی مثبت اوست. اما رفتهرفته میفهمد مهربانیاش از او موجودی بیطرف ساخته که مثلِ هیولایی پشت ظاهرِ سادهاش رشد کرده است.
معلوم نیست کالوم این هیولا را دیده که او را پس میزند یا رفتار او تلاشی برای از بین بُردن این هیولاست. به هر روی واکنش پادریک در برابر تصمیم کالوم، شگفتی و مقاومت است. پادریک نه میفهمد چه اتفاقی اُفتاده و نه اگر توانایی درک این اتفاق را داشت، قدرت ذهنیاش اجازه میدهد بتواند آن را حلاجی کند. به عبارت دیگر پادریک تنها میتواند انتظار بکشد تا تصمیم کالوم به ثمر بنشیند یا در برابرش مقاومت کند تا به ثمر نشاندنش را به تعویق بیاندازد. مکدونا با حوصله نشانمان میدهد پادریک هر یک از این راهها را انتخاب کند نتیجهی ناگوار خواهد بود.
اگر تصمیم کالوم حداقل این امیدواری را برای او ایجاد میکند که با پرداختن بیشتر به موسیقی نامش در دنیا ماندگار شود، واکنش پادریک هرچه باشد، بازیِ دو سر باخت خواهد بود. چراکه هم دوست و دوستیاش را از دست میدهد و هم «وقتی دوستی از بین برود دشمنی آغاز خواهد شد». کلید فهم دنیایِ «بانشی های اینیشرین» درک دلخراش بودنِ این جمله است. مکدونا به بینندهاش اجازه نمیدهد برای بروز این دشمنی ناراحت باشد بلکه تلاش دارد او را در لذت شکلگیریاش سهیم کند. پس راهی متفاوت در پیش میگیرد و بهجای اینکه طرف کالوم بایستد و توضیح دهد چه شده، سمت پادریک میایستد تا نشان دهد بیخبری و بیعملی چه عواقب هراسناکی دارد. حتی اگر ناآگاهی در حد فهمیدن درونیات یک دوست باشد. بدین ترتیب مکدونا با جسارت، تیزهوشی و بیرحمی نشانمان میدهد که بیطرفی چگونه «دوستی» را بهعنوان یکی از والاترین ارزشهای انسانی نابود میکند.
چشم در برابر چشم
پیش از شروع طوفان، آدمها به دو دسته تقسیم میشوند. یک دسته آنهایی که ترسیدهاند و تمام تلاششان را میکنند هرچه زودتر از جایی که هستند فرار کنند و دستهی دیگر آنهایی که به جای فرار کردن خودشان را به جایی میرسانند تا هرچه بیشتر به طوفان نزدیک شوند و از نمایش عظیم و هولناکی که به راه انداخته لذت ببرند. چشم در چشم طوفان بدوزند و بیهراس آنچه در پیش است، به گذشته پشت کنند. «بانشیهای اینیشرین» شبیه به مقدمهای طولانی برای رسیدن به چنین لحظهایست. همان لحظهای که در پوستر فیلم هم ثبت شده است. مکدونا نه دوستیِ کالوم و پادریک در گذشته را نشانمان داده و نه تصمیم دارد دشمنیشان در آینده را به تصویر بکشد.
هدفش نمایش این فاصلهی موهوم میان دوستی و دشمنیست. به همین دلیل است که آغاز و پایان فیلم به گونهایست که گویی در حال دیدن افسانهای کهن هستیم. در ابتدا سرزمین سرسبز و به نظر دوستداشتنیِ اینیشرین از میان ابرها هویدا میشود و در انتها پس از آنکه با سرگذشتِ کالوم و پادریک آشنا شدیم باز هم به میان ابرها باز میگردیم تا مشخص شود تاریخ قطعهی موسیقیِ کالوم را به فراموشی خواهد سپرد اما تصمیم کالوم و واکنش پادریک جاودانه شده و همچون افسانهای نسلبهنسل و سینهبهسینه منتقل خواهند شد.
سلام ، ممنونم از تحلیلتون ، زوایایی دیدم از طریق تحلیلتون که برام جالب و ستودنی اومد ، البته خودم تحلیلی دارم به شدت پیجیده که متاسفانه قلم و شوق شمارو کم داره برای نوشته شدن ، البته زوایای ذهنی من بیشتر مربوط به کالوم هستش چون افسرده هستم و بیشتر میتونم درکی از نگاهش داشته باشم
خیلی ممنونم برای تولید محتوای تخصصیتون🙏
فیلم به غایت بی مزه و حوصله سربری بود
البته امیدوارم به یک عده از عاشقان سینما بر نخورد
به واسطه اینکه فکر میکنم کشور خودمان آن قدر مسائل اجتماعی و جامعه شناختی و هستی شناختی داره که میتونه مورد توجه قرار بگیره که موضوعاتی از نوع فیلم بنشی دیگه جایی در این جغرافیا پیدا نمیکنه
البته فکر میکنم اگر مسئله فیلم پوچی و نگاهی به هستی شناسی نوع بشر باشه پیشنهاد میکنم دوستان فیلم «اسب تورین» بلاتار را ببیند که شکوه فلسفه و اندیشه رو در قالب سینما و تصویر ریخته
آفرین حسین ، از بین همه نقد های که بعد دیدن این فیلم خوندم نقد تو دلنشین تر و واضح تر و درست تر بود .