دایانا (کریستین استوارت) پشت فرمان نشسته و بیهیچ فکری رانندگی میکند. او حتی نمیتواند از روی نقشه بفهمد که کجاست. هرچه میرود بیشتر گم میشود. حتی سوال پرسیدن از رستوان بین راهی که از توقف در آنجا ابایی هم ندارد به او کمکی نمیکند. او دائم از خود میپرسد: من کجام؟ من کجام؟
همین شروع سادهی فیلم و سردرگمی دایانا از پیدا کردن مسیر کاخ سلطنتی ساندرینگهام که قرار است جشن کریسمس در آنجا برگزار شود، گم شدن دایانا در این راهی که تا به حال آمده و دیگر رمقی به پیدا کردن مقصد هم در خود نمیبیند را به وضوح نمایش میدهد. این زن تنها با دیدن کت پدرش (اسپنسر) بر تن مترسکی در میان دشتی نزدیک به کاخ به خودش میآید و پیدا میشود. کتی که پدر به خدمتکاران میداد تا بپوشند. تنها نشانه برای دایانا که زندگیاش شبیه به آن مترسک تنها و ترسناک شده است.
داستان دایانا در اسپنسر به زمانی برمیگردد که از خیانت همسرش پرنس چارلز (جک فارتینگ) مطمئن شده و میخواهد به این کابوس که اسمش را به اجبار ازدواج سلطنتی گذاشتهاند پایان دهد. او دیگر زنی خوشرو و سرزنده نیست. حتی پسر بزرگش ویلیام (جک نیلن) هم نگران حال مادرش است. تمام زندگی دایانا در حال حاضر به این دو بچه و کتی که از پدرش پیدا کرده و آن را روبرویش گذاشته تا با او حرف بزند خلاصه میشود. حتی مگی (سالی هاکینز) طراح لباس و دوستش را هم از او دور میکنند تا این آزار علنیتر شود.
دایانا از سرما خسته شده. از ندیده شدن و فراموش شدن توسط همسرش، از اینکه پرنس چارلز هم برای دایانا و هم برای معشوقهاش یک مدل گردنبند مروارید میخرد و باید آن را به گردنش بیاندازد میخواهد بمیرد. او اما هنوز همان دایانایی است که قوانین را میشکند و روبروی ملکه گردنبد را پاره میکند و مرواریدها را میبلعد. او نمیخواهد سرنوشتش مانند آن بولین (کتابی که میخواند) دومین همسر و شهبانوی هنری هشتم پادشاه انگلستان باشد که گردن زده شد. البته که در نهایت همان اتفاق به شکلی دیگر برایش افتاد اما آن لحظات صحبت از تصمیم به پایان دادن بود. تصمیمی که به دلیل قوانین سلطنتی و افسردگی دایانا روز به روز سختتر میشد.
اسپنسر فیلمی است که بر اساس یک شخصیت معاصر و بهشدت جنجالی ساخته شده و در چندسال اخیر بسیاری از کارگردانها و پلتفرمها از جمله سریال موفق تاج (The Crown) بار دیگر به سراغ داستان زندگی او رفتهاند. هر اثری میتواند به بخشی از قصهی این زن بپردازد و یا به یک فیلمِ زندگینامهای تبدیل شود. اما اسپنسر سختترین روزهای زندگی دایانا را انتخاب کرده. روزهایی که دایانا با روانی کاملا بهمریخته، خسته و کلافه از زیر نظر بودنهای آزار دهنده میخواهد از شوهرش جدا شود.
اسپنسر فیلمِ بازیگر است. بازیگری که باید به بطنِ این زنِ پیچیده و همچنان جذاب برود و بفهمد در سر او در آن دوران چه میگذشت. باید به دهههای قبل برگردد و هر آنچه از او دیده و شنیده را در خود جمع کند و میان تمام بازنماییهایی که از دایانا تا بهحال در سینما و تلویزیون شده، وجه دیگری از او را به تماشاگر نشان دهد. پذیرفتن چنین نقشی و همچنین تغییراتی که برای نزدیک شدن به او (راه رفتن، لهجهی انگلیسی، نگاهها، مکثها) و دور شدن (آنچنان شباهت ظاهری نداشتن) لازم است را کریستن استوارت با درکی صحیح به اجرا درآورده. ما در چشمان نگران و همیشه پر از اشک استوارات هم دایانا را میبینیم و هم تمام زنانی که به نوعی گرفتار چنین قصهای بودند.
دایانا در زندگی واقعی هم قربانی خیانت مادرش به پدرش بود. او باید به کودکی خود باز میگشت، به همان خانهای که بزرگ شده بود، به آن بولین با همان ظاهر، به رقص در میان کاخ، او باید کت پدرش را پیدا میکرد تا یادش بیاید که قبل از این اتفاق چه کسی بود. او روح خودش را باید از این عذاب آزاد میکرد. زنی که میتواند برای فرزندانش روبروی گلوله بایستد و آنها را به کیافسی KFC ببرد تا یادشان بیاندازند آزادی به همین اندازه ساده و زیباست. شکستن تمام قانونهایی که امیدوار بود روزی تغییر کنند و اگر خودش بتواند این کار مهم را انجام دهد. زنی که همچنان بریدن حصارها و آسیبهایی که حتی به خودش زد میتواند به اثری مهم در سینما و هنر تبدیل شود.