نقد فیلم درخت گردو به قلم مهدی یزدانی خرم | درختِ فربه‌ی مرگ

فیلم درختِ گردو قرار است روایتِ یک رنجِ بی‌وقفه باشد… این گزاره در خوانشِ فیلمِ محمدحسین مهدویان نکته‌ی بسیار مهمی‌ست. نکته‌ای که از سویی می‌تواند فیلمِ او را دچارِ غم‌نامه‌ای تمام عیار کند و از سویی دیگر راویِ انهدامِ بدن‌ها و زیستی شود که با خشونتی همه جانبه از بین می‌روند. بی‌تردید به عنوانِ نویسنده با تکه‌هایی از استراتژی داستانِ فیلم مشکل دارم. از جمله نریشن‌ها و معتقدم اگر این نوع اطلاع‌رسانی در فیلم انجام نمی‌شد اثر ساختارِ منسجم‌تری از منظر داستانی پیدا می‌کرد.

درخت گردو
اما چرا فیلم را دوست دارم؟

دلایلِ متعددی وجود دارد که شاید مهم ترینشان بیرحمی کارگردان است در تصویرِ خشونت. پنهان نکردنِ آن و گرفتنِ نفسِ بیننده‌ی خود. به آن جمله‌ی مشهور لویی فردینان سلین ارجاعتان می‌دهد که گفت: «از من خرده می‌گیرند که بددهن‌ام و زبانی بی‌ادبانه دارم. از بی‌رحمی و خشونت دائمی کتاب‌هایم انتقاد می‌کنند. چه کنم؟ این دنیا ذات‌اش را عوض کند، من هم سبک‌ام را عوض می‌کنم…» و این دقیقن همان اتفاقی‌ست که در «درختِ گردو» می‌افتد.

مردی با پیکرِ بی‌جان ‌شده‌ی فرزندانش، مرگِ تدریجی زنش و گم شدنِ نوزادش… کدام دریچه می‌تواند نور بتاباند بر این همه سیاهی. کدام وضعیت می‌تواند این حجم از رقت و خشونت را ترمیم کند. مهدویان برای تغلیظِ این وضعیت با دکوپاژِ خاصِ خود و استفاده از قابلیت‌های فیلم‌برداری هادی بهروز مخاطب را محاصره می‌کند. آنها از عدَن رانده شده‌اند. ناگهان بخاری سفید از آسمان بر پسرکِ خندان و مادر و خواهر و برادرش فرود می‌آید و همه چیز از هم می‌پاشد. و ما درمی‌یابیم که قرار است شاهدِ نزولِ دوزخ باشیم. و این میان تبدیلِ آن باغ به دوزخی همیشه‌گی قرار است فقط با اندکی «عشق» قابلِ تحمل شود. برای همین همه چیز در مسیرِ تحققِ تراژدی پیش می‌رود. همسُرایان کنارِ خانواده در شکل‌های مختلف حضور دارند.

خرید بلیت درخت گردوشاید راویانِ اصلی اثر کول‌برانی باشند که در ابتدای فیلم و در ابتدای احتضارِ قهرمانِ تک مانده‌ی مهدویان می‌ایستند و در انتها دوباره راهِ خود را در برف پیش می‌گیرند. همین ابتدا و انتهای فیلم را به هم متصل می‌کند. قهرمانِ فیلم تنهاست. مرگ دیگران و عزیزان‌اش او را تنها کرده و در نهایت نیز به گورهای کنارِ درختِ گردو اضافه می‌شود. خالی می‌شود و کالبدش عملن پایانِ یک دوره، تاریخِ یک رنجِ شخصی را رقم می‌زند و برای همین مرگ تمامِ عناصرِ موجود در فیلم را به خود گره می‌زند.

سیرِ حوادث بسیار سریع هستند. آرامشِ ابتدای فیلم به سرعت متلاشی می‌شود. همه چیز دچار نفس‌تنگی و هذیان گشته و کم‌کم نفسِ متن نیز به شماره می‌افتد. نه مخاطب قادر است راهی به رهایی بیابد نه قهرمان‌ها فرصتِ این کار را دارند. حادثه پشتِ حادثه. هیچ نوری نیست. هیچ نَفَسی و پیمانِ معادی شرمنده از «نَمردن» خویش است. او چند تکه می‌شود و دیگر توانِ بلند شدن ندارد. توانِ ساختنِ یک فرصتِ تازه. حتا توانِ نابودکردنِ خود را چون در نهایت امید دارد نوزاد گمشده‌اش روزی بازگردد. روزی یافته شود که این تنها اُمید هم به فنا می‌رود و شاید کارگردان برای کم کردنِ حجمِ تلخی آن سکانسِ رویا پردازانه‌ی آخر را اضافه می‌کند. سکانسی که به نظر من کمی عقب نشینی‌ست از استراتژی اصلی فیلم.

وقتی خفه‌گی آغاز می‌شود و تاول‌ها ظهور می‌کنند باید تا انتها ادامه داد. باید نفس را بُرید و باید بی‌رحم بود… همین نکته است که فیلمِ «درختِ گردو» را برای من تبدیل می‌کند به یکی از جسورانه‌ترین آثارِ کارگردان و سال‌های اخیر که انهدامِ یک بهشت را با عوارضِ جنگ تصویر می‌کند. و هیچ فریادرسی نیست جز خاک و برف. آرامشِ خاک و گور. بازگشت به زمین و حل شدن در زمینی که قرار است سال‌ها بعد شاید گردویی شود. گردویی بر شاخه‌های درختی که بدن‌های غافلگیرشده تغذیه می‌کند. یک درختِ تراژیک. طعنه‌ای به مفهومِ درختِ زندگی. و تولدِ درختِ مرگ… و تماشای دوزخی سرد. دوزخی که نازل شده و همه چیز را در سفیدی فرو برده است. از سفیدی گازِ شیمیایی تا سفیدی برفی که سنگی‌ست بر گوری.

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.