از طناب آویزان میشود. روی اسب سوار است. شیرجه میزند در آب و میتازد تا برسد. به کجا؟ یونس (ایمان صیادبرهانی) که قرار ندارد. یونس که نمیتواند یکجا بنشیند. نمیتواند از درخت بالا نرود تا آنتن و اینترنت را برای برد داوود (میرسعید مولویان) پیدا نکند. یونس برادر داوود است نه عزیز (مجتبی پیرزاده). این را خود عزیز هم اقرار میکند. داوود حتی با زبان تندش برای یونس برادرتر از عزیز است. برای همین به تلفن او جواب میدهد، برای همین میخواهد برد و شادیاش را ببیند و با او برقصد. برای همین روی او را زمین نمیاندازد و به دریایی که دیگر نمیتواند در آن شنا کند میرود. برای همین صدای موزیک آن شب در قایق را به فریادِ از ته دلش تبدیل میکند و تنها کسی که میایستد تا صدای او را بشوند داوود است. برای همین هم آخرین مسیج را به داوود میدهد. آخرین کسی که فکر میکرد نجاتش دهد. اما داوود به دست و پازدن او در مسیر شنهای ساحل دریا نرسید. داوود ندید چگونه یونس با چشمانش پری دریاییاش را کنار عزیز میبیند. پری دریاییای که آیلین (پردیس احمدیه) بود و نبود. یونس مرگ پری دریاییاش را دید که به دریا رفت. مثل هیستوریا (اسبش) دلش میخواست خلاص شود.
آرام، تاریک، با دستهای خود، بدون نگه داشتن نفسش … هزار و یک … هزار و دو … هزار و سه … هزار و چهار … و تمام!
یکم مهربون باش عزیز …
فیلم تومان با داوود و عزیز شروع میشود. با عیدی که برایشان مبارک بود. با مثلثی که هربار تکرار میشد. عزیز، آیلین و داوود. با صدای آواز سلدا باخچان که از جدایی و زیبایی یارش میخواند. سه ضلع جدانشدنی این مثلث حتی وقتی آیلینی دیگر نیست و شبیهاش میآید چون عزیز نمیتواند بدون آیلینِ داوود دوام بیاورد. آیلینِ عزیز وقتی آمد که دیگر یونس، یونسِ قهرمان نبود. یونس سرکش و ترسویی که میخواست ماشین بخرد و مثل داوود پولدار شود. یونسی که یک پراید هنوز پیش داوود دارد. داوود میلیاردری که پرایدش را برایش از بین میبرد و میگوید آنقدر بزن و داغون کن که حسرت نداشتنِ ماشین را نداشته باشی یونس. تا نشان دهد دنیا همین است، با یک گل بهخودی مراکش به ایران میتوانی میلیاردر شوی و دیگر به آن ۳۰ تومان نه بگویی.
۳۰ تومان یونس را از داوود گرفت. ۳۰ تومان پسر رها و روی آسمانها را زیر خاک کرد. پاییزِ داوود مرگ یونس بود نه عددهایی که در حسابش بالا و پایین میشدند. نبودِ یونسی که میخواست به ورزش قهرمانیاش برسد تا سرنوشتش مثل او و عزیز نشود، او را در قبرهای روی زمین مچاله کرد. کدام ویلا؟ کدام استخر؟ کدام سقف بلندی که یونس با طناب از اینور به آنور برود؟ مگر مهم است که بازی تاتنهام-لیورپول گل داشته باشد؟ او از بردِ بیدردسر حالش بهم میخورد. او از ترحمِ دوستش مشت میزند. او همه چیز را «پاز» کرده. چرا باید ادامه بدهد؟ به امیدِ عزیزی که دیگر مهربان نیست؟ یا یونسی که نمیتواند حتی سرخاکش برود؟ این سه نفر خانوادهی هم بودند. اما حالا از این مثلث دیگر حتی یک خط صاف هم بهجا نمانده.
هیچی عوض نشده عزیز …
بیاید فکر کنیم که همهچیز یک بازی بود. یک قمار بیقید و شرط. یک حالِ خوب چند روزه، یک ویرانیِ چند ساله. بیایید فکر کنیم ما هم روزی میتوانستیم پولدار باشیم و بخندیم. قایق بخریم و ساعت میلیونی بیاندازیم. بیایید فکر کنیم که همهی اینها رویای داوود بود. ما که میدانیم سرنوشت این آدمها به خوشیِ بیانتها ختم نمیشود. ما که میدانیم زندگی داوود و عزیز و یونس و آیلین و علی (حامد نجابت) و محمد (سجاد بابایی) به همان خط اول داستان بر میگردد. آنها با هم شروع کردند، با هم باید تمام کنند.
داستانی که حالا باید یونس را از آن حذف کرد، عزیز را در آن دشت رها کرد و داوود را زیر نیمکت ترمینال جا داد. داستانی که به زمین رسید، به خاک. به سنگ قبری که معلوم نیست کجاست. چه فرقی میکند؟ هرجا دستت را بذاری روی زمین، آنجا خاک یونس است داوود. همان آهنگ را بگذار و از او خداحافظی کن و انتقامش را بگیر. چیزی عوض نشده، فقط اسم تو عوض شده (آرمین). آدم دیگری شدهای و بالاخره خودت را پیچاندهای. تو دیگر از این به بعد روی زمین میخوابی، هرجا که میرسی و پیدا میکنی؛ روی قبر یونس.
عجیب بینظیر بود این فیلم… بعد تماشاش تا چند ساعت نمیتونستم از فکرش بیرون بیام حتی حالا که نقد شمارم خوندم
حسرت که یک بار بیشتر روی پرده ندیدمش