مارتین مک دونا یکی از بهترین نمایشنامه نویسان معاصر است که مخاطبان سینما اغلب او را با فیلم تحسین شدهی «در بروژ» میشناسند؛ یک کمدی سیاهِ خوش ریتم که بارها تماشاگرش را غافلگیر میکند. مکدونا پس از دو فیلم «هفت روانی» و «سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری» که موفقیتی نسبی برایش به ارمغان آورده بود، برای ساخت فیلم جدیدش به سراغ همان ترکیب برندهی بازیگران «در بروژ» رفت تا کالین فارل و برندن گلسون پس از ۱۴ سال دوباره کنار هم قرار گرفته و خاطرات خوش گذشته را تکرار کنند.
داستان فیلم بنشیهای اینیشرین در جزیرهای خیالی در سواحل ایرلند میگذرد. درست زمانی که ایرلند گرفتار جنگهای داخلیست رفاقت دیرین دو دوست صمیمی پادریک (کالین فارل) و کالم (برندن گلسون) نیز به سمت ویرانی میرود.
«ارواح اینیشرین» مانند تعدادی از معروفترین فیلمهای سینمای جهان روایتگر یک رفاقت مردانه است با این تفاوت که ما درست در نقطهای وارد این رفاقت میشویم که به انتهای خط رسیده. کالم ناگهانی و بدون هیچ توضیحی شروع میکند به بیمحلی کردن به پادریک که تنها رفیق گرمابه و گلستانش است. و در تمام طول فیلم شاهد کشمکش این دو رفیق سابق هستیم، رفاقتی که با دور شدن آنها از یکدیگر روز به روز بیشتر رنگ جنون به خود میگیرد.
فیلم ابتدا با لانگ شاتهای زیبا از آسمان، دریا و طبیعت بکرِ جزیره آغاز میشود و حس آرامشی همراه با سکون را القا میکند. گویی همین سکون و بی تفاوتی نسبت به گذر زمان بر زندگی مردم جزیره نیز سایه افکنده و هیچکس تکاپویی برای تغییر خود و شرایط زندگیشان ندارند شبیه به ارواحی که در اینشرین در گردشند. آنها به زندگی روزمرهی ساده در این جزیرهی متروک عادت کردهاند و به نظر میرسد راضی و خوشحال هستن یا دست کم از وضع موجود شکایتی ندارند. در این میان کالم همزمان با عمیقتر شدن چین و چروکهای صورتش از نزدیک شدن صدای پای مرگ و فراموش شدن ترسیده است و درک پوچی و بیهودگی زندگی او را مستاصل کرده. از این رو قید یک دوستی دیرین را میزند تا دیگر وقتش را به بطالت نگذراند.
«بنشی های اینیشرین» با داستانی ساده مخاطب را به تماشای کلنجار رفتن با یکی از قدیمیترین دغدغههای انسان دعوت میکند؛ هراس از نیستی و میل به جاودانگی. کالم این جاودانگی را در ساختن موسیقی جستجو میکند و دلش میخواهد قطعه ای بسازد که نامش را ماندگار کند. این میل به جاودانگی او را به درجهای از جنون کشانده که برای فرار از بیهودگی حاضر است خود را ویران کند با بریدن همان انگشتهایی که میپندارد تنها راه نجاتش از بیهودگیست.
کارگردان بین شخصیتهای سرخوش و بیخیال جزیره که تنها تفریحشان کافه نشینی و فضولی در کار یکدیگر است، یک شخصیت عاقل، مهربان و اهل کتاب خواندن نیز نشانمان میدهد که خواهر پادریک است. خواهرِ پادریک از جهاتی شبیه به کالم است در واقع او تنها کسیست که از زندگی در آن جزیره عاصی شده اما برخلاف کالم به جای خودویرانگری راه حل نجاتبخش را در فرار کردن جستجو میکند.
پادریک اما نقطه مقابل کالم است و سادهتر به زندگی نگاه میکند، برای او فقط مهربان و مودب بودنِ آدمها کافیست تا به آنها عشق بورزد و آنها را به یاد داشته باشد. نگاه کودکانه پادریک به زندگی در عشقش به حیوانات خصوصا رابطه با کره خرِ محبوبش هم قابل مشاهده است. پادریک در زمان حال زندگی میکند و برایش مهم نیست قرنها بعد کسی او را به یاد داشته باشد. به همین دلیل است که وقتی کالم رفاقتش را با او تمام میکند گویی زمان حال و تمام خوشیهای کوچکش را از او گرفته. همین موضوع پادریک معصوم و مهربان را تبدیل به موجودی میکند که وقتی کالم تکههایی از وجودش را بیرحمانه به سمتش پرتاب میکند و آخرین دوستش را از دست میدهد، پادریک نیز دچار جنون میشود و برای نخستین بار به انتقام فکر میکند.
مارتین مکدانا ایدهی دیوانهوارش را با کمدی سیاه مخصوص خود درآمیخته و تبدیل دوستی به انتقام را تا انتهای از دست دادن همه چیز پیش برده است، همانطور که پیرزن مرموز داستان خبر از مرگ ناگهانی دو مرد میدهد این مرگ را میتوان رهایی از داشتهها نیز تعبیر کرد. از دست دادنی که شاید مقدمهای برای به دست آوردنهای تازه باشد.
[…] منبع : سینماتیکت mag.cinematicket.org […]