دیترویت
جانی (واکین فینیکس) با میکروفونی در دست و احوالی بهمریخته در آغاز فیلم میپرسد «وقتی به آینده فکری میکنی، اون رو چهشکلی میبینی؟ مثلا طبیعت چجوری میشه؟ شَهرت چجوری تغییر میکنه؟ خانوادهها مثل الانن؟ چی با تو باقی میمونه و چی رو فراموش میکنی؟ چی تو رو میترسونه و خوشحالت میکنه؟» همین چند سؤال ساده را جانی در شروع، تنها از بچهها و نوجوانها نمیپرسد. این سؤالهای تکاندهنده و جوابهایی که شاید اصلا برای آنها وجود نداشته باشد از خودش است. از نسل بعدی برای نسل خودش. از اینکه با چه دستاوردی و چه نگاهی این کودکان را به آینده میسپاریم؟ ما با آرزوها و رویاهای این بچهها چه کردیم؟ یا اگر بخواهیم صریحتر بگوییم، آیا خودِ الانِ ما پاسخی برای این سؤالها دارد؟ آیا ما هنوز آیندهای داریم که آن را برای نسل تازه بجا بگذاریم؟ چرا اغلب این بچهها از آینده میترسند و چرا پس از شنیدن جوابهای حتی امیدوارکنندهی برخی از نوجوانها آسمانی سیاهوسفید و جانیِ خسته و بریده از دنیا نمایش داده میشود؟
لسآنجلس
یک تلفن پس از سالها، جانی را به درِ خانهای میرساند که خواهرزادهاش با چهرهای ذوقزده او را به داخل دعوت میکند. جسی (وودی نورمن) بیآنکه حتی جانی کاری بکند از همان لحظهی اول، شروع به پر کردن نوارهایی میکند که جانی لازم دارد. او حرف میزند، حرف میزند و حرف میزند. لازم نیست جانی سؤالی بپرسد. جسی حوصلهی این کارها را ندارد، بیمقدمه اصل مطلب را به جانی میگوید. او نه بازیگوش است و نه پیشفعال، این بچه از ترسِ چیزهایی که دیده (رابطهی پدر و مادرش)، شنیده و احوال پدرش این حالِ بیقراری را دارد و از سروکول همه بالا میرود.
در سکانسهای ابتدایی مربوط به لسآنجلس، ما با جانی باید سر از کار این بچه و خانه درآوریم. بپذیریم که در آن خانه بچههایی خیالی که یتیم و مردهاند وجود دارند. بپذیریم که درختها با هم حرف میزنند. بپذیریم که شنبهها جسی با صدای بلند موسیقی کلاسیک گوش میدهد و در این روز باید پر سروصدا باشد. باید آن توصیهنامهی چند صفحهای خواهرش ویو (گبی هافمن) را ببینیم و مثل جانی بخندیم. ما صبر میکنیم، مانند جانی؛ چرا که این بچه خلاف آن کودکان و نوجوانانی است که جانی در دیترویت با آنها مصاحبه کرده بود. این بچه خودش یک قصه است. یک دیوانگیِ دوستداشتنی در کلماتش وجود دارد. باید صبر کرد. فیلم لحظه به لحظه ما را با دیالوگهای او و جسی به صبرِ شیرینی دعوت میکند.
او نمیخواهد عادی باشد چرا که جوابی برای «عادی بودن چیست؟» کسی ندارد. او دلش میخواهد صداها را بشنود. یک جانیِ کوچک شود و هر صدایی در اطرافش وجود دارد را ضبط کند، بهجز صدای خودش را. حالا دیگر او مصاحبهگر است و جانی مصاحبهشونده. جانی باید جواب دهد که چرا دیگر زیاد حرف نمیزند؟ چرا ازدواج نکرده است؟ آیا عاشق لوئیزا بوده؟ چرا رابطهاش بهم خورده؟ و دهها سؤال دیگر که جسی مدام میپرسد و زمانی که جوابش را گرفت خوابش میبرد نه وقتی که قصهی شباش تمام شد.
نیویورک
شهر پر سروصدای نیویورک همانجایی است که جسی باید باشد. صدای طولانی قطار را بشنود، ضبط کند، اینجا را از لسآنجلس بیشتر دوست بدارد و به یکی از اعضای تیمِ جانی و دوستانش تبدیل شود. حالا جسی راحتتر حرف میزند. از نداشتن دوستی که مثل خودش باشد شکایت میکند و میخواهد بیشتر از مادر و پدرش بداند. در تمام این صحنهها میکروفونی وجود ندارد. کار ضبط صدای جسی به جانی سپرده میشود. صدای جانی، صدای جسی میشود. جانی حرفهای او را با خود تکرار میکند تا نگهشان دارد. بچهای که از برادرِ مادرش بیشتر میداند که چه مصیبتهایی این زن تحمل کرده و جانیای که در مقابل این اطلاعات لال میشود.
سکانس داروخانه (گم شدن اول) و تکرار دیالوگهای جانی توسط جسی، روبرو شدنِ حقیقی این دو نفر باهم است. بچهای که تا میبیند داییاش سرش داد میکشد، لج میکند و میترسد. او میترسد که هر مرد بزرگتری که داد میزند به پدرش تبدیل شود. جسی از اینکه جانی شبیه به پدرش نیست خوشحال است. ترس، این بچه را ساکت میکند تا به مسواک برقی (صدادار) پناه ببرد. روند شکلگیری رابطهی جانی و جسی در نیویورک با بحرانی جدید روبرو میشود. جسی انتخاب دیگری جز این زندگی ندارد و این موضوع را واضح به داییاش میگوید. انگار او صریحترین آدم روی کرهی زمین است. میخواهد بداند پدرش چرا نیاز به کمک دارد و این مهمترین سؤال زندگی اوست.
در کافه، جانی را عامل جدایی مادر و پدرش میداند و وقتی میفهمد که دروغ میشنود، مانند خودش به تمسخر میگوید «آره، آره، آره Blah, Blah, Blah». از جایی به بعد (گم شدن دوم) این جانی است که احساس میکند به جسی نیاز دارد. اوست که میخواهد بیشتر نگهش دارد اما جرات گفتنش را ندارد. حرفهای جانی به عملِ جسی تبدیل میشود. این دو که یک نفر هستند، باید کاری کنند که ادامه دهند و چه ترفندی زیباتر و بهتر از کارِ کودکانهی جسی برای نرسیدن به پرواز؟
نیواورلئان
هرچه به پایان این سفر نزدیک میشویم، تصور جدایی این دو برایمان سختتر میشود. انگار میخواهیم مانند جسی شبانه از ترس به جانی پناه ببریم و بگویم ترسِ از دست دادن تو، ترس جدید من است. جسی که عضوی از آن تیمِ مصاحبه است، حالا به صدای همسن و سالهایش گوش میدهد تا بفهمد در سر آنها چه میگذرد. او فهمیده که تقریبا به آخر راه رسیدهاند. هر دوسر مدادش را تراش میکند و عصبانیتش را خطخطی میکند، گریه میکند و خجالت میکشد. جانی هم گریه میکند زیرا فکر میکند جسی روزی این سفر را فراموش خواهد کرد اما جسی دلش میخواهد این خاطرات را در حافظهاش ضبط کند.
زمانی که جانی کولهبار (جسی) روی دوشش میافتد، حالا جسی است که از او مراقبت میکند. او اقرار میکند که بیهوش شده و جسی میگوید این اتفاق خجالت ندارد. اینجاست که بار دیگر جای این مرد و بچه جابجا میشود. دستان کوچکش، دست داییاش را میگیرد و میگوید نترس، من حالم خوب است. به او راههای مدیتیشن برای کاهش استرس را یاد میدهد و وقتی جانی خوابید، با صدای او سؤال اصلی را از خودش میپرسد و با صدای خودش جواب میدهد:« هیچکدام از برنامههای تو اتفاق نمیافتد، تو فقط باید بیخیالشون بشی، بیخیال بشی، بیخیال بشی، بـــــــــــیخیـــــــــــــال بشی.» و فریاد بزنی، و بخندی، و فریاد بزنی و دوباره سوار شانههایش شوی.
تنها صداست که میماند*
این چهار فصل از سفر با صدا به پایان میرسد، با یادگاریهایی از جانی و جسی به یکدیگر. آنها با صدا به هم میگویند که چقدر خاطرات این سفر برایشان عزیز بود و فراموشش نخواهند کرد. این صداها هستند که میمانند. این کلماتند که سالها بعد وقتی جانی نباشد، جسی میتواند به آنها گوش دهد. در این فیلم، انگار تئودور در فیلم Her با سامنتایش روبرو شده بود. انگار عباس کیارستمی مشقِ شب دیگری در این روزگار ساخته بود. جسی حتی به صورت جانی هنگام جدا شدن نگاه هم نمیکند. نیازی نیست که سکانسی غمانگیز و تکاندهنده از خداحافظی این دو را ببینیم. وداعی در کار نیست چرا که صدای این بچهها باید هنوز شنیده شود؛ حتی وقتی تیتراژ بالا میآید. باید پیدا کردن را پیدا کنند، هرکدام به روش خودشان. دنیا فعلا به همین رنگ باقی میماند و شاید روزی جسی و همنسلهایش بتوانند رنگیاش کنند.
*تیتر اول: تکهای شعری از اهورا ایمان
*تیتر آخر: تکهای از شعر فروغ فرخزاد