فیلم آتابای نه تنها نقطهی اوج کارنامهی فیلمسازی نیکی کریمیست، بلکه میتواند شروع فصل تازهای برای او باشد و این موفقیت تا حد زیادی به فیلمنامهی کم نقص هادی حجازیفر برمیگردد که با پرداختن به جزییات و استفادهی درست از پتانسیل زادگاهش و تسلطی که به زبان آذری دارد، حساب فیلم را از بسیاری فیلمهای این روزهای سینمای ایران جدا کرده است.
در آتابای همه چیز به یک اندازه اهمیت دارند و به آنها پرداخته شده، حتی شخصیتهای فرعی(میرمحمد، جیران، مش پاپل و …) یا شخصیت غایب قصه (فرخلقا) به همان اندازه در پیشبرد قصه نقش دارند که یحیی (با بازی بسیار خوب جواد عزتی). بخش عمدهی دیالوگهای فیلم به زبان آذری (و با زیرنویس فارسی)ست، کاری که اگر در خدمت قصهی جذاب فعلی نبود برای مخاطب غیرآذری زبان که نه تنها تسلطی به زبان فیلم ندارد بلکه چیزی هم از آن سر در نمیآورد دافعه ایجاد میکرد اما در سر و شکل فعلی استفاده از زبان آذری به یکی از نقاط قوت فیلم تبدیل شده و مخاطب به خوبی با آن ارتباط برقرار میکند.
چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا
آتابای روایت تحولات درونی کاظم(با بازی درخشان و سرشار از جزییات هادی حجازیفر) است؛ روشن شدن چراغهایی که سالها در ذهنش به مرور خاموش شده یا خودش آنها را خودخواسته خاموش کرده و در تاریکی راهی بیمقصد را پیش گرفته. راهی که دور از این روستا به جایی نرسیده و حالا او بازگشته شاید درست در نقطهای که تلخیهای بسیاری دیده و لمس کرده بدون آنکه بخواهد بار دیگر به مسیر زندگی بازگردد تا بالاخره عشق چهرهی تلخ و عبوس ابتدایی او را به آرامش و نگاه مهربان پایان فیلم برساند.
کاظم/آتابای برای خود ظاهر سرسختی ساخته؛ ظاهری که به خیال خودش قرار نیست تغییر کند حتی اگر معجزه اتفاق بیفتد انگار در این میان از معجزهی عشق غافل شده، اتفاقی که یک بار دست از آن کشیده، فاصله گرفته و دور شده تا با قدرت بازگردد اما بازنگشته، همچنان دور شده و دور شده تا شاید همه چیز را فراموش کند. انگار زخمهایی که سالها روح او را خورده و آزارش داده حالا بر چهرهاش نشسته شاید بالاخره التیام پیدا کنند. کاظم در قلب زادگاهش عمارتی ساخته و افسانهای دروغین از ماهیهای قرمز میان دریاچه ساخته تا مسافران دلخوش باشند به شنیدن افسانه و تماشای رقص ماهیها میان آب و خودش هم در میان افسانهها و قصههایی که از یحیی شنیده دنبال گمشدهای میگردد.
آتابای قصهی رهایی کاظم است از قید و بندهایی که سالها در میانشان اسیر بوده، پرسشهایی که بیپاسخ ماندهاند تا حدی که در خواب هم به دنبال راهیست که شاید از رفتهها و مردهها به جواب برسد اما جواب همینجاست؛ در ذهن و قلب یحیی که سالها میان خاکسترِ همان آتشی که فرخلقا در آن سوخته زمینگیر شده، در میان سنگهایی که پدرش هر بار کنار مزار فرخلقا روی هم چیده، در عمق چشمان آیدین که همه چیز کاظم است و بس.
آتابای ترکیبی دیدنی و کمنقص از کنار هم قرار گرفتن عناصر متناسب و هماهنگی است که به واسطه شناخت درست از قصه و البته اقلیمی که داستان فیلم در آن جریان دارد، مخاطب را با خود همراه میکند؛ موسیقی دلنشین حسین علیزاده، قابهای چشمنواز سامان لطفیان، استفادهی بهجا از طبیعت (به شکلی که سوژه و بستر جغرافیایی در هم تنیده شدهاند)، ایدهی جذابی که در مسیری درست به جزییات آن پرداخته شده و شخصیتهایی که(چه حاضر و چه غایب) در پیشبرد فیلمنامه تاثیرگذارند.
آتابای دیالوگهای آشنایی دارد؛ حرفهایی که شاید بارها شنیدهایم یا به زبان آوردهایم اما با لحن و ادبیاتی دیگر، حرفهایی که در تار و پود زندگی و روابط روزمره یا عاشقانهی ریشه دارند اما اینبار شنیدنشان از زبان شخصیتهایی که نزدیک و ملموسند تاثیر دیگری دارد آن هم در بستر قصهای که اصرار بر جدی و غمانگیز بودن افراطی ندارد (با استفاده از طنز شیرینی که در زبان آذری وجود دارد و شوخیهایی که ممکن است شوخی به نظر نرسد اما با تکرار چند باره مخاطب را به شخصیتها نزدیکتر میکند، نمونهاش دیالوگهای سکانس قبل و بعد از هدیه دادن آتابای به پدرش).
چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم
در آتابای هر چند فرصت چندانی برای شکلگیری رابطهی عمیق و عاشقانهی میان سیما (سحر دولتشاهی) و کاظم نیست اما انگار کاظم سالها بعد از بیست و دو سالگی و فاصله گرفتن از اولین باری که عاشق شده، تنها به یک تلنگر نیاز دارد تا باز هم دنیای اطراف را ببیند و تصویر تلخ و سختی را که از خود ساخته (و تنها در همنشینی با یحیی اندکی از آن فاصله میگیرد) بشکند.
کاظم در ارتباطش با آدمهای اطرافش تعریف میشود؛ با آیدین که همهی زندگی اوست، با پدری که دلگیری عمیقی از او به دل دارد، با اهالی روستا که زندگیشان را به تلاشهای او برای جذب مسافر به روستا مدیون هستند. آتابای درست مثل همان شعر محمود درویش، در میانهی همه چیز است اما در نهایت تنهاست و باید از این پیلهی تنهایی رها شود حتی اگر از سیما همان سکانس دلنشین روشن شدن ناگهانی فلامینگوها و گفتگوی عاشقانهی کوتاه روی بام باقی بماند و بس. حتی اگر سیما نباشد اما اینبار دیگر آتابای پرسش بیپاسخی ندارد.