نویسنده: مازیار وکیلی
«ریموند و ری» یکی از آن فیلمهای کوچکی است که هر سال سر و کلهشان در فصل جوایز پیدا میشود. فیلمهایی که گاهی میتوانند تبدیل به شگفتیسازان فصل جوایز شوند و در مراسم اُسکار یکی دو جایزه هم ببرند. کارگردان فیلم رودریگو گارسیا سابقهی طولانی در فیلمسازی دارد و تاکنون سیوسه فیلم را کارگردانی کرده است که مشهورترین آنها آلبرت نابز است. فیلمی که گلن کلوز به خاطر آن کاندیدای اُسکار بهترین بازیگر نقش اول زن شد. فیلم بیش از هر چیز یادآور اولین فیلمهای تهیهکننده این پروژه آلفونسو کوآرون است. فیلم به لحاظ کلی شباهتهایی با و مادرت هم دارد هرچند یک تقلید صرف از آن فیلم نیست.
فیلم داستان دو برادر (با بازیهای ایوان مکگرگور و ایتان هاوک) را روایت میکند که مدتهاست از همدیگر جدا اُفتادهاند. یک شب ریموند به سراغ ری میآید و به او خبر میدهد که پدرشان مرده است؛ پدری سختگیر و خشن که زندگی دو پسر خود را به خاک سیاه نشانده است. مردی سربههوا و لاابالی که نهتنها مادران این دو پسر (ریموند و ری برادران ناتنی هستند) که زنهای زیادی در زندگیاش حضور داشتند و داشتن چنین روحیه و رفتاری باعث شده که آن دو از او متنفر شوند. او مرده و در آخرین وصیت خود از پسرانش خواسته که او را شخصاً به خاک بسپارند و در مراسم ترحیمش شرکت کنند.
این دو برادر در این سفر با اطرافیان پدر در آخرین سالهای عمر آشنا میشوند. یک کشیش، مسئول اُمور کفن و دفن، پرستاری که در بیمارستان با پدر آنها آشنا شده، آخرین زنی که همراه پدرشان و سه برادر دیگرشان بوده است. این سفر باعث میشود این دو برادر با رازهای تازهای از زندگی خود آشنا شوند و حساب خود را با جنازهی پدرشان تصفیه کنند. این دو برادر در سکانس نهایی تصمیمهای متفاوتی میگیرند. ری که مردی پرشور و شکست خورده است به زندگی قبلی خود بازمیگردد اما ریموند که پسری آرام و سر به زیر به نظر میرسد (هر چند او هم بازنده است) از این سفر استفاده میکند و زندگی تازهای را آغاز میکند.
«ریموند و ری» فیلم کوچک و بیادعایی است؛ فیلمی که نه ادعای رقابت با بزرگترین فیلمهای سال را دارد و نه میخواهد تماشاگر را استفاده از ستارگان پر زرقوبرق هالیوودی و جلوههای ویژه سر ذوق بیاورد. فیلم کوچکی است دربارهی دو انسان شکست خورده که تصمیم میگیرند با خاک کردن پدرشان گذشته خود را فراموش کنند و با نفرتی که سالیان سال در وجودشان ریشه دوانده است کنار بیایند. تکیهی اصلی رودریگو گارسیا بهعنوان نویسنده و کارگردان فیلم بر روی دوشخصیت اصلی فیلم است.
دو برادر با رفتارهای متضاد و متناقض که تنها در یک موضوع با یکدیگر اشتراک دارند و آن نفرت عمیقی است که در دل از پدر خود احساس میکنند. ریموند جوان آرام و سر به زیری است با یک شغل معمولی و پیش پا اُفتاده (او در اداره آب و برق سین سیناتی کار میکند). مردی بازنده که ازداواجهای ناموفق زیادی داشته و حالا در پیلهی تنهایی خود اسیر است. برخلاف او ری مرد میانسال پرشوری است که با زنان رابطهی گرمی دارد و مثل یک خانه به دوش در گوشهای پرت و دور اُفتاده زندگی میکند. یک معتاد سابق که به واسطه مرگ زنش دست از دنیا شسته است. رودریگو گارسیا مثل تمام درامهای کلاسیکی که خط قصه مشابهی مانند این فیلم دارند با کنار هم قرار دادن این دو شخصیت متناقض تلاش میکند تا ضمن روایت قصه ساده و سرراستش به نکات مضمونی مد نظرش هم بپردازد. نکاتی که شاید در وهلهی اول ساده و پیش پا اُفتاده به نظر برسند اما همین نکات است که در نهایت درام را شکل میدهد و به ریموند و ری هویتی مستقل میبخشد.
برخلاف تصور بسیاری از تماشاگران، قهرمان اصلی این درام کوچک نه ریموند و نه ری بلکه پدر آنهاست. هریس مردی لااُبالی، بداخلاق و تکرو که با رفتار خود تاثیر عمیقی بر روی دو برادر گذاشته و آنها را به نابودی کشانده است. ما بهعنوان تماشاگر در طول تماشای فیلم همیشه و همهجا حضور این مرد را احساس میکنیم، او غایبی همیشه حاضر است. ردپای او در تمام وقایع و اتفاقات داستان مشاهده میشود. او عروسکگردانی است که بعد از مرگ هم سرنخ تمام اتفاقات را در دست دارد و اتفاقات را جوری کنار هم چیده و طراحی کرده است که تمام اعضای خانواده پر و پیمانش در کنار هم قرار بگیرند. همین حضور سنگین اوست که زندگی دو پسرش را متحول میکند. هریس این دو را به سفری میفرستد که با تمامی سفرهای قبلی آنها فرق میکند. او به آنها یک فرصت دوباره میدهد تا در باب زندگی خود مکاشفه کنند و به نتایج تازهای برسند.
در پایان فیلم ما بهعنوان تماشاگر دربارهی هریس احساسات متناقضی داریم. از یک طرف او مرد نفرتانگیزی است که زندگی پسرانش را به خاک سیاه نشانده است اما از طرف دیگر ما با مردی مواجه هستیم که علیرغم تمام سبک سریها و لااُبالیگریهایش فرزندانش را به سبک خودش دوست دارد. عشقی که درک آن بسیار سخت است و ما از نحوهی ابراز آن چیزی سردر نمیآوریم اما در پایان فیلم متوجه میشویم که وجود دارد. پرسش اصلی بعد از تماشای این درام گرم و کوچک این است که آیا هریس موفق شده چیزی را درون فرزندانش تغییر دهد و به زندگی آنها معنای متفاوتی ببخشد؟ به نظر میرسد بله. ریموند و برادرش ری بعد از این سفر نسبتاً طولانی دیگر آدمهای قبلی نیستند و هر یک بسته به روحیه و اخلاقیاتی که دارند تبدیل به انسانهای متفاوتی شدهاند.
- بیشتر بخوانید
- معرفی ده اکشن کمدی سینما | به مناسبت اکران فیلم «قطار سریع السیر»
- نقد فیلم «بلوند» Blonde | آفتاب پاییز بر گندمزار طلایی
«ریموند و ری» مانند تمام فیلمهایی که توسط کارگردانان لاتینتبار ساخته شده، فیلم گرمی است. روابط آدمها با گرما و شور خاصی به تصویر کشیده شده است. شخصیتهای فیلم شکستخوردگانی هستند که هنوز تمایل دارند زندگی کنند و تلاش میکنند با پشت سر گذاشتن سختیها دم را غنیمت شمرده و از زندگی علیرغم تمام مصائبش لذت ببرند. بهترین مثال برای وجود چنین دیدگاهی در فیلم لوسیا است. زن جوان و تنهایی که در آخرین سالهای زندگی هریس در کنار او حضور داشته و باعث شده نگاه هریس به زندگی متفاوت شود. زنی که نصف هفته را در اوبر و نصف دیگر هفته را در یک بار کار میکند. زنی رنجکشیده که برعکس پدر وست که یک کشیش مسیحی است و باید این ویژگی را داشته باشد مثل یک مسیحی معتقد با واقعیت زندگی کنار آمده و میکوشد از تمام لحظات آن لذت ببرد. همین شخصیت است که به ریموند گوشهگیر و منزوی شور زندگی را هدیه میکند. رودریگو گارسیا در «ریموند و ری» مانند تمام کارگردانان لاتینتبار سینمای دنیا موفق میشود تا فیلم گرمی بسازد که تماشاگر شاید آن را اثری موفق و بزرگ قلمداد نکند اما از تمام لحظات آن لذت میبرد.
فیلم بدون دو بازیگر اصلیاش به چیزی که هست تبدیل نمیشد. ایوان مکگرگور و اتان هاوک با جذابیت ذاتی که دارند به فیلم چیزی اضافه میکنند که باعث همان گرمایی میشود که مدنظر کارگردان بوده است. نکتهی مهم و اصلی این است که شیمی میان این دو بازیگر به خوبی از کار درآمده است و این دو نفر موفق شدهاند با تکیه بر قدرت بازیگری خود چیزهایی به فیلم اضافه کنند که بدون حضور آنها فیلم صاحبشان نمیشد. ایوان مکگرگور با آن نگاههای بهتزده و کلافگی که در رفتار و اعمالش به چشم میخورد بهخوبی آشفتگیهای یک مرد تنها طبقه متوسط آمریکا را نمایش میدهد. مردی که تلاش میکند شکستهای زندگیاش را پشت ظاهر مظلوم و تنهایش پنهان کند. نقطهی مقابل او ری قرار دارد. او هم مانند برادرش مردی شکستخورده و تنها است. اما برخلاف او نه مظلوم و نه گوشهگیر است. مرد میانسال جذابی است که گرم گرفتن با زنان را بسیار خوب بلد است.
او میداند که از جذابیت خود چطور استفاده کند تا آدمها به او نزدیک شوند (اولین برخوردش با کیِرا موید همین نکته است). اتان هاوک اُستاد بازی در چنین نقشهایی است. نقش مردهای تنها و کلبی مسلکی که تلاش میکنند غمهایشان را پشت ظاهر شوخ و بذلهگویشان پنهان کنند. ایتان هاوک پیش از این در سهگانهی درخشان ریچارد لینکلیتر (پیش از طلوع، پیش از غروب و پیش از نیمه شب) نشان داده بود بهخوبی میتواند نقش چنین شخصیتهایی را با جزئیات رشکبرانگیزی بازی کند. او هنوز همان بچه کوچک فیلم انجمن شاعر مرده است که بزرگ شدن هم باعث نشده روحیهی کودکانهاش از بین برود.
او این روحیهی کودکانه، شوخ و کلبی مسلک را به ری اضافه کرده و از این کاراکتر شخصیت خاصی ساخته است که تماشاگر را جذب میکند. نکتهی غمانگیز دربارهی ری این جاست که در پایان علیرغم تمام تفاوتهایی که این شخصیت نسبت به قبل پیدا کرده است باز هم تنهاست. فقط اوست که به پیلهی تنهایی خود باز میگردد و نمیتواند رابطهاش با کیِرا را به نتیجهی مشخصی برساند. هرچه نباشد او سایهی سنگین پدری مستبد و فقدان همسری مهربان را در زندگی خود احساس میکند و انقدر رمانتیک و احساساتی هست که نتواند با این واقعیت که زندگی ادامه دارد کنار بیاید. به همین خاطر است که در پایان فیلم تنها از دل شلوغی مراسم پدری که دوستش ندارد بیرون میآید، ریموند و ری و به غار تنهایی خود باز میگردد.