نقدی بر فیلم «یک دست لباس» The Outfit | لباس خوش دوخت یک فیلمنامه

نویسنده: علی زنداکبری

این مطلب حاوی اسپویل است

درام جنایی «یک دست لباس» نخستین فیلم گراهام مور به‌عنوان کارگردان است. او در سال ۲۰۱۵ برنده‌ی اسکار بهترین فیلمنامه‌ی اقتباسی برای فیلم «بازی تقلید» مورتن تیلدام شده بو. «یک دست لباس» فیلمی است که در همه‌ی اجزا وابسته به فیلمنامه است، از خود او گرفته تا همکارش «جاناتان مک کلین» که هرچند اشکالاتی دارد اما اثری را پدید آورده که به دوبار دیدنش می‌ارزد.

این فیلم با شخصیت لئونارد (مارک رایلنس) و صدای روی تصاویر او آغاز می شود، جایی‌که او از حرفه‌ی خود همچون اثری هنری به‌مثابه‌ی یک نقاشی کلاسیک با چنان کلماتی تعریف می‌کند که تماشاگر فیلم، برش قیچی او بر روی پارچه‌هایش را همچون حرکت یک قلمو بر بوم نقاشی حس می‌کند. او خود را نه یک خیاط بلکه یک «برش‌دهنده» می‌داند، کسی‌که اگر طرح موفق یک لباس را در افکار خود با برشی ظریف و با دقت به دوخت اثر رهنمون نکند، روح هنری مد نظر او را در کالبد نتیجه‌ی کار نخواهد داشت.

از منظر لئونارد یک کت‌و‌شلوار هرچند ظاهرا از دو بخش مجزای کت و شلوار تشکیل شده اما شامل چهار پارچه مختلف است که به سی‌و‌هشت تکه‌ی جدا تقسیم شده و روند آهار زدن، فرم دادن و به هم دوختن هرتکه آن شامل دویست‌و‌بیست‌و‌هشت مرحله است. پس از این توضیحات تخصصی او به مرور با مشتریانش که آدم‌هایی با ویژگی‌های خاص هستند، آشنا می شویم. آد‌‌م‌هایی که روح شریر و انگیزه‌های هولناک خود را پشت ویترین کت‌و‌شلوارهای خود دوخته‌اند. بهترین خیاط شهر، لئونارد را مخفی نموده‌اند و علاوه‌بر آن از مغازه‌ی خیاطی او برای پاره‌ای از مبادلات کاری نیز استفاده می‌کنند.یک-دست-لباس

این فیلم همچون صحنه‌هایی تئاترگون (به جزء چند صحنه با نمای بیرونی از ویترین خیاطی برای تقطیع و اتصال وقایع هر سکانس) در یک لوکیشن (خیاطی) روی می‌دهد. همان‌طورکه متوجه شدید این فیلم با سایر آثار مافیا-گنگستری تفاوت دارد، چراکه اغلب این فیلم‌ها براساس شخصیت‌ها شکل می‌گیرند و سپس با طرح یک قصه به راه خود ادامه می‌دهند؛ جایی‌که این فیلم در خصوص آن متفاوت عمل کرده است. از این‌رو شالوده‌ی فیلمنامه‌ی اثر براساس پی‌رنگ یک موقعیت شکل گرفته و شخصیت‌ها و داستان‌های قصه به این پس‌زمینه ورود و خروج می‌کنند.

موقعیت‌هایی پیشبینی نشده در فیلم «یک دست لباس» بر مبنای عدم‌ثبات شخصیت‌ها، به داستان سر و شکلی می‌دهند که بیننده نمی‌تواند آنها را حدس بزند. درگیری هر کاراکتر براساس ترس از تصمیم‌گیری(دیسایدو فوبیا)، اعتماد و عدم‌اعتماد، گمان‌های نادرست، دروغ‌گویی و بدبینی، هر سکانس را همچون پرده‌ای از نمایش به زنجیره‌ای از اتفاقات تبدیل می‌کند که تماشاگر را مشتاق به تعقیب صحنه‌ی بعدی می‌کند. القاء این حس اشتیاق به بیننده، بهترین دستاورد فیلم و فیلمنامه‌ی آن است تا کارگردان بتواند در هر قدم علاوه‌بر حفظ ریتم اثرش، مخاطب را نیز غافلگیر کند.

در این میان بازی با رنگ‌های گرم و سرد حس هرصحنه را قوی‌تر به تصویر می‌کشد؛ آنجاکه صورت شخصیت مرموز و دنیادیده‌ی لئونارد با جلیقه‌ای تیره و پیراهنی روشن، شک تماشاگر به ذات حقیقی اما دوگانه‌ی او را با این تناقض رنگی بیشتر می‌کند. همچنین رنگ سفید و قرمز کت چهارخانه و پولیور روشن شخصیت مبهم مابل (زویی دویچ)، اینکه آیا او فرزند یکی از گنگسترها، ریچی (دیلان اوبراین) را بازی می‌دهد؟ یا با صاحبکار خود لئونارد، نقشه‌ای برای دو خانواده مافیایی درگیر داستان دارد؟ سبب شک تماشاگر می‌شود.یک-دست-لباس

دوربین دیک پوپ فیلمبردار کهنه‌کار آثار کارگردان مطرح انگلیسی (مایک لی)، در هر گوشه‌ی این خیاطی پرماجرا ظرف چندساعت اتفاقات عجیب این مکان را با حرکت‌ها و زوایای دوربین خود جلوه‌ای دیگر می‌بخشد. آنجاکه باید همچون بچه‌‌ی کنجکاوی در گوشه‌ای آرام گرفته و فقط به تعقیب روایت آدم‌های اطرافش می‌نگرد و در جای دیگر با دوربین روی دست برای از بین بردن حس کنجکاوی‌اش به تعقیب کاراکترها می‌پردازد. گاهی نیز شیطنت می‌کند و با ثابت شدن دوربین از به تصویر کشیدن وقایع هر اتاق امتناع نموده تا بیننده را بیش‌از‌پیش مشتاق دانستن وقایعی کند که صدایش را می‌شنود ولی اتفاقات آن را نمی‌بیند تا ناخودآگاه مخاطبش در ذهن خود و با پیش فرض‌هایش به چینش وقایع نشان داده نشده، بپردازد.

فیلم «یک دست لباس» اما با چند مشکل دست به گریبان است که مهم‌ترین آن فصل پایان‌بندی اثر است؛ آنجاکه مخاطب با پایانی منطقی با آنچه که تا به حال دیده مواجه می‌شود و فرود سیر حرکت داستان در این پایان برایش کاملا باورپذیر بوده و با لذت به مرور وقایع فیلم می‌پردازد که ناگهان با اوجی نابه‌جا مجبور به تعقیب ادامه‌ای هالیوودی و تکراری در چند دقیقه‌ی آخر فیلم می‌شود؛ دقایقی‌که جز خدشه به اثری دل‌چسب حاصلی نداشته است.یک-دست-لباس

نکته‌ی دیگر استفاده‌ی کارگردان از المان‌هایی است که برای مخاطب در فیلم‌های مختلف بارها عرضه شده، مثل چکه‌ی خون از جعبه‌ای که جنازه‌ای در آن مخفی شده، گزینه‌ای که به فرط تکرار در انواع و اقسام ژانرهای سینمایی نه می‌توان آن را ادای دینی به کسی یا سبکی دانست و نه می‌تواند تعلیق ترس از برملا شدن یک راز مخفی شده را در مخاطب برانگیزاند.

این استفاده‌های مکرر برای مخاطب معمولی که تک صحنه‌های مهیج سینمایی را از انواع و اقسام شبکه‌های مجازی بارها مشاهده نموده و می‌نماید و مخاطب حرفه‌ای که صحنه‌های فیلم‌های خاص دنیای سینما را در ذهن خود ضبط نموده کارآیی لازم را نخواهد داشت. به هر روی خیاطی موفق فیلمنامه‌نویسان، کارگردان، بازیگران (خصوصا مارک رایلنس) و عوامل فنی فیلم موجب به وجود آمدن کت‌وشلواری خوش‌دوخت شده که هر بیننده خصوصا علاقه‌مندان به درام‌های گنگستری-معمایی را از پوشیدن آن خرسند می‌نماید.

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.