نویسنده: الناز مظفری
فیلم زندگی به کارگردانی الیور هرمانوس بازسازی ساده و تکاندهندهی از فیلم «زیستن» Ikiru ساختهی آکیرا کوروساوا محصول سال ۱۹۵۲ است که داستان مردی را با بیماری ناعلاجش روایت میکند. گفتگوی سخت در اتاق معاینه بیمارستان، نقطه شروع این فیلم عمیقا احساسی و زیبا از فیلمنامهنویس (کازئو ایشیگورو) و کارگردان (الیور هرمانوس) است. یک کارمند دولتی بدون هیچ لذتی در بخش فواید عمومی شهرستان کار میکند. او مردی است که همسرش را از دست داده و با پسر و عروس خود بیگانه است. در اصل او آقای واتانابه با بازی (تاکاشی شیمورا) بود و حالا او آقای ویلیامز با بازی (بیل نای) است.
آقای ویلیامز در آستانهی بازنشستگی، پاداش فرضی خود را برای یک زندگی بیهوده دریافت میکند تشخیص سرطان معده غیرقابل درمان که تنها یک سال به او فرصت داده است و حالا متوجه میشود که تا این لحظه مرده است. آقای ویلیامز پس از یک تلاش دیوانه وار و تحقیرآمیزانه در یک گشتوگذار شبانه در حضور یک بوهمی محلی به نام ساترلند (تام برک)، متوجه میشود که هنوز یک کار باقی مانده است و آن وادار کردن مسئولان شهرسازی به ساخت زمین بازی کودکانهای است که مادران خانهدار بینهایت برای آن درخواست داده بودند ولی او و همکارانش با بینظمی اداری خود مانع از آن شدهاند.
آقای ویلیامز با اراده راسخ، اصرارهای عمیقا ناخوشایند و خواهش گیجکنندهاش همکارانش را شگفتزده میکند. او مصمم است که قبل از مرگش این زمین بازی را حتما بسازد. زمانی که فیلم کوروساوا به نمایش درآمد در زمان حال ساخته شد؛ اثری به شدت معاصر درباره ژاپن مدرن و بسیار متفاوت از درام های هم دوره خود. هرمانوس و ایشی گورو تصمیم گرفتند که آن را نیز در دهه ۱۹۵۰ فیلمبرداری کنند و به طرز مبتکرانهای آن را بهعنوان یک اثر تاریخی بازسازی کردند: آقای ویلیامز کارمند غمگینی است که در شورای شهر لندن بعد از جنگ کار میکند. او با کلاه لبدار و کت و شلوار راهراه مرتبش کاملا شبیه یک جنتلمن انگلیسی است، این درحالی است که درد سرطان معده واتانابه شیمورا با تعظیم عمیق و محترمانه ژاپنیها دوچندان میشود.
- بیشتر بخوانید
- IMDB Living: 7.3
- نقد فیلم «نهنگ» ۲۰۲۲ The Whale | اقیانوس عمیق آبی
- نقد فیلم R.M.N | انسان و انسانیت
ویلیامز به طرز ناراحتکنندهای خجالتی و حساس است، نیمرخ ظریف و تقریبا شبیه پرنده او گهگاهی در نماهای سرد و بیروح به چشم میخورد. این مردی است که در تمام طول زندگیاش برای انجام شغلی کسلکننده که هیچ معنایی نداشته است ناچار شده شوخطبعی ذاتی و خونگرمیاش را سرکوب کند. تجدید حیاتش که به شدت به او آسیبزده ناشی از تشخیص بیماری ناعلاجاش و همچنین شیفتگی افلاطونی و درعینحال شرمآور او به یک دختر جوان است. مارگارت با سادگی و عشوهگری ویلیامز را مجذوب خود میکند، شاید به این دلیل است که او تصمیم میگیرد این دفتر خستهکننده را ترک کند و شغل جدیدی را امتحان کند. در همین حال، مردی جوان با بازی الکس شارپ که به تازگی در آنجا شروع به کار کرده است، درد و رنج آقای ویلیماز را درک میکند و میبیند که چگونه ممکن است خود او نیز به دلیل وفاداریهای بیچون و چرا به این گرفتاریهای ناشی از ازخودگذشتگی نسلهای قدیمیتر دچار شود.
ایشی گورو صداگذاری معمایی و تقریباً مرموز فیلم کوروساوا را کنار میگذارد و گانگسترهای محلی را که واتانابه با شجاعت جدید و بیپروا خود که در اثر سرطانش با آن روبرو میشود را از دست میدهد. ایشی گورو تعبیری جالبتر و کاملتر از صحنههای پایانی فیلم و رابطهی عاشقانه نجات بخشی در میان نسل جوان پیدا کرده است اما ساختار اصلی شاهکار «زیستن» Ikiru را حفظ کرده و لحظه مرگ آن کارمند دولتی را به گونهای تنظیم کرده که همه کارمندان کت وشلوار پوش را میبینیم که پس از رفتن آقای ویلیامز در حال نزاع و موضعگیری هستند، مانند همکاران ایوان ایلیچ در داستان تولستوی یا افرادی که ملحفههای اسکروچ را در سرود کریسمس تقسیم میکنند.
ناراحتم از اینکه ایشی گورو لحظه مورد علاقه من را از «زیستن» Ikiru حذف کرده است، زمانی که کارمند دولت (آقای واتانابه) در یک چشم به هم زدن، متوجه میشود که نمیتواند به هیچ چیز خاصی که در ۳۰ سال کاری او اتفاق افتاده فکر کند. همه چیز مانند یک رویای زودگذر و بیهوده گذشته است. اما ایشی گورو، الهامبخشی را در زمین بازی ایجاد میکند، با توجه به اینکه آقای ویلیامز اشاره میکند که اگرچه برخی از بچهها وقتی مادرشان آنها را صدا میزنند رفتار بدی دارند و اوقاتتلخی میکنند، اما این بهتر از آن است که یکی از آن کودکانی باشید که ناامیدانه منتظر پایان زمان بازی هستند. در فیلم زندگی زمین بازی صرفا هدیهای از طرف کارمند دولتی نیست که قبل از مرگش به طرز تلخی به جامعه تحویل داده است، بلکه زمین بازی با آن تاب کوچک و الکلنگ حقیرانهاش نشانه تلاش کوتاه همه برای زندگی است.
فیلم زندگی Living آرام و بسیارغمانگیز است که با سوال همیشگیاش در ذهنم طنینانداز شد: آیا رسیدن به فداکاری پرشور آقای ویلیامز بدون بیماری لاعلاج ممکن نیست؟ از این گذشته مگر همه ما پیش بینی یکسانی از مرگ نداشتهایم؟ یا آیا پارادوکس آزاردهندهای است که باید به شما چیزی گفته شود که در حال حاضر میدانید اما سعی میکردید به آن فکر نکنید؟