معرفی فیلم «گلس آنین: یک چاقوکشی اسرارآمیز» Glass Onion: A Knives Out Mystery

نویسنده: امین نور

قسمت نخست چاقوها، چاقو کشی (Knives Out) در زمان اکران (۲۰۱۹) به موفقیت عظیمی بدل شد. به‌خصوص همه‌گیری ویروس کرونا و خانه‌نشینی مردم در بازبینی آن در خانه‌ها به شهرت آن افزود. برای فیلمی با بودجه‌ی چهل ‌میلیون‌ دلاری که ۳۰۰ میلیون دلار در گیشه فروخته، این یک پدیده محسوب می‌شد. همین‌ها باعث شد تا نتفلیکس پیش‌قدم شود و با ارائه‌ی نیم‌میلیارد دلار حقوق فیلم را برای ساخت دو دنباله بخرد ( آنها دست‌ودل‌بازی زیادی به خرج دادند و به کارگردان، تهیه‌کننده و بازیگر اصلی نفری ۱۰۰ میلیون دلار برای پروژه‌های آتی پرداخت کردند).

داستان معمای قتل و اینکه کار چه‌کسی‌ست پیشینه‌ای طولانی دارد. رایان جانسون پیش از ساخت قسمت نخست نیز در فیلم «برادران بلوم» به عشق خود به داستان‌های معمایی ادای دین خاصی کرده بود. در قصه‌های معمایی مخصوص آگاتا کریستی یا کانن دویل ما همیشه با یک کارآگاه روبه‎‌رو هستیم. معمولا چنین است که پس از مقدمه‌ای کوتاه یا سکانس قتل، کارآگاه وارد داستان می‌شود و همچون نخ تسبیح تمام شخصیت‌ها را به پی‌رنگ داستانی وصل می‌کند. مانند فیلم‌های پلیسی با رفتن از یک شخصیت به شخصیت دیگر تغییر لحن و تم داستان را هدایت می‌کند. بیشتر این فیلم‌ها (با وجود استثنا‌های قابل‌توجه) اقتباس‌هایی از داستان‌های نویسنده‌ها مشهور این حیطه هستند.

ایده‌ی جذاب اولیه در نخستین برخورد با دنیای چاقوکشی شاید در این باشد که همه‌چیز آن ارجینال است و از ذهن کارگردان-نویسنده‌ی ما رایان جانسون می‌آید. بنویی بلانک، کارآگاه خودساخته‌ی جانسون است که برخلاف نمونه‌های پیشین و همینطور تبار اصلی بازیگرش دنیل کریگ، آمریکایی‌ست و این را می‌توان از همان لهجه‌ی خاص‌اش سریعا فهمید. ساخت دنباله برای فیلم‌هایی معمایی همیشه ایده‌ای جذاب-و همین‌طور پول‌ساز بوده است. با نگه‌داشتن کاراکتر اصلی و تغییر فضا و شخصیت‌های داستان راه را برای هزاران داستان متنوع باز می‌کند. کمتر از یک سال پیش کنت برانا دنباله‌ی خود را بر داستان‌های هرکول پوآرو روانه‌ی سینماها کرد، قتل در رود نیل که همچون قسمت دوم چاقوکشی (گلس آنین) در بستر فیلم‌های تعطیلات و مسافرتی قرار می‌گیرد.

بیلیونر معروف، مایلز راون، دوستان صمیمی خود را به جزیره‌ی خصوصی خود دعوت می‌کند تا در تعطیلات آخرهفته درکنارهم معمای قتل را بازی کنند؛  رخ‌دادی که خود به قتل واقعی منتهی می‌شود. هرکدام از افراد حاضر در پیشه‌ی خود موفق و مشهور است. همچنین هرکدام از آنها به نوعی به دوست بیلیونر خود مدیون هستند که باعث می‌شود بدون اجازه‌ی او کاری نکنند. در این میان به‌طور خیلی اتفاقی سروکله‌ی کارآگاه بنویی بلانک میان جمع پیدا می‌شود.گلس آنین

فیلم‌های معمایی قتل در سفر را می‌توان به تنهایی در زیرژانر مخصوص خودشان قرار دارد. این دسته از فیلم‌های معمایی که معمولا به جمع بازیگران مشهور خود وابسته هستند با ترکیب ایده‌ی تعطیلات همیشه راه را برای جذابیت بیشتر برای تماشاگران باز می‌کنند. دو فیلم مشهور این زیرژانر «شیطان زیر نور آفتاب» ( براساس یکی از داستان‌های پوآروی آگاتا کریستی) و «آخرین شیلا» (به همراه یک گروه بازیگران بسیار جذاب و فیلمنامه‌ی از آن جذاب‌تر آنتونی پرکینز و استفان ساندهایم) تاثیر قابل‌توجهی بر «گلس آنین» گذاشته‌اند. ( کارگردان با استفاده‌ی چندثانیه‌ای از خود استفان ساندهایم در همان سکانس‌های آغازین مهری بر تایید این حرف است).

قسمت نخست چاقوکشی همچون یک فیلم معمایی اصیل شروع می‌شود، حاصل ذهن کسی که واضح است این نوع ژانر را بلعیده است. اما در یک چرخش غافلگیر‌کننده در نیمه‌ی راه خود بدل به یک تریلر هیچکاکی پرآب‌وتاب می‌شود و وقتی تمام تعلیق‌های خود را به عرضه گذاشت در پرده‌ی آخر دوباره به ژانر خودش بازمی‌گردد و پایان تروتمیزی را ترتیب می‌دهد. موفقیت فیلم موجب سرایت شد و فیلم‌ها و حتی سریال‌هایی به دنبال داشت (همچون سریال نه غریبه‌ی عالی یا وایت لوتوس).

جدا از این‌ها بازی‌های معمایی، سرگرمی‌هایی که تعداد زیادی از افراد را شامل می‌شود( همچون بازی‌های با کارت و بورد مخصوص خود)، فعالیت‌های محبوبی همچون بازی مافیا یا خود معمای قتل( بازی‌ای که فردی خودش را به کشتن می‌زند و باقی افراد باید با توجه به سرنح‌های داده بشود تا قاتل را تشخیص بدهند)  که در چندسال اخیر طرفداران زیادی بهم زده، بخش خاصی از فیلم را تشکیل می‌دهد. قسمت دوم چاقوکشی سعی می‌کند نخست از این راه ما را وارد جهان فیلم کند. در شروع ما با مجموعه‌ای از جورچین‌ها و جعبه‌های بازی فکری و معما‌های غیرقابل حل طرف هستیم تا از طریق آن به بازی قتل و سپس به خود قتل واقعی برسیم. در اینجا کارگردان تمام تلاش خود را کرده تا فیلمی کاملا متفاوت در نسبت با تجربه‌ی قسمت نخست ارائه دهد. از فلش‌بک‌ها پس از برملایی اولیه، به عقب بردن زمان قتل و برملاشدن قاتل تا استفاده از عناصر مشهور دنیای شبکه اجتماعی برای مضحکه یا چیز دیگری…

از این‌رو فیلم همچون اثر پیشین خود سعی ندارد فقط در یک معمای قتل حل‌و‌فصل شود. در این‌جا خرده‌پی‌رنگ‌هایی که وجود دارد یک پازل را در دل این داستان معمایی می‌نشاند، پازلی( همان پاکت قرمز) که هم‌پای معمای قتل جلو می‌رود. از طرف دیگر تغییر لوکیشن که خواهی نخواهی به تغییر فضا و همین‌طرو تغییر حل‌وهوا منجر شده است. در فیلم اول ما با یک قصر، خانواده‌ی درون آن، شجره‌شان و آنچه در بیرون از آنها قرار دارد مواجه بودیم. همه‌ی این‌ها کلاس و سنگینی خاصی با خود به اتمسفر اضافه می‌کرد. در فیلم دوم وقتی از همان دم با لفظ مسافرت، جزیره و آدم‌های امروزی روبه‌رو می‌شویم خودبه‌خود لحنی کمدی بر فیلم سوار می‌شود. تا زمانی‌که به خود جزیره می‌رسند عنصر کمیک داستان اوج قابل توجهی می‌گیرد و همه‌چیز لحنی بامزه و پارودی‌وار به خود می‌گیرد.گلس آنین

نیمه‌ی نخست فیلم تاجایی‌که اولین گره‌گشایی‌های داستانی باز می‌شود، عالی است. شوخی‌ها خنده‌دار هستند، شخصیت‌ها به سطحی‌بودن و شوآف خود تا حدی آگاهند و تیکه‌انداختن‌های کارگردان به هجو شخصیت‌های امروزی (ایلان ماسک‌ها و جو روگان‌ها) هرچه‌قدر هم سطحی و بی‌مزه باشد فضای باحال فیلم برآن خدشه می‌گذارد. اما به محض برملا شدن اولین گره‌ها، یعنی تقریبا از همان جایی‌که فلش‌بک قصه شروع می‌شود، همه‌چیز فرو می‌پاشد. ادوارد نورتون که از همان اول نچسب بود غیرقابل تحمل می‌شود، شوخی‌ها تاثیرشان را از دست می‌دهند و هرچه‌قدر جلوتر می‌رویم فضای داستان به‌جای اینکه ساختار فیلم‌های معمایی به‌خود بگیرد لوس و احمقانه می‌شود.

در جایی از فیلم بنیو بلانک می‌گوید نقطه‌ی ضعف او در حل معماهای احمقانه است. و در پایان هم می‌بینیم دلیل کش‌آمدن معما احمق بودن فرد قاتل است! اما در حقیقت فیلم در همین چاله‌ی حماقت می‌افتد و خود بدل به احمقانه‌ترین چیز برای خودش می‌شود. بگذریم از یانکه نحوه‌ی برخوردش با کل مفهوم مونالیزا، بیشتر از آنکه کول باشد زشت و زننده است. جانسون گویی اینجا به مرتبه‌ی دیدگاه فیلم‌های ادام مککی (به‌خصوص به بالا نگاه نکن) رسیده است. این‌طور به نظر می‌رسد که کارگردان در حال تمسخر طبه‌ی ثروتمند جامعه است اما با نگاهی به شخصیت‌های یک‌وری می‌بینیم که کاملا برعکس است: او در کنار دیگر ثروتمندان در حال خندیدن به ریش تماشاگر است.

در نهایت فیلم از همان چیزی رنج می‌برد که ذات درون‌مایه‌ی روایی‌اش است. داستان‌های معمایی در اصل برای ادبیات ساخته شده‌اند و با تمام نمونه‌های درخور توجهشان در سینما نمی‌توان نمونه‌ی خیلی تازه‌ای از آن را پرورش داد. نقطه‌ضعف فیلم تلاش بیش از حد برای متفاوت بودن و عرضه‌ی چیزی فراتر از یک داستان معمایی‌ست که پایان متفاوتی داشته باشد و همه‌اش حول «کار کدام یکی‌ست؟» نچرخد. این اتفاق در فیلم موفق به افتادن می‌شود اما به یک طرز مضحک. داستان معمایی «قتل کار کی بوده Whodunit» از فرط انعطاف نقطه‌ی مقابل تعلیق در سینماست. در فیلم اول کارگردان ما که در طول این سال‌ها نشان داده از نوآر تا علمی‌خیالی و معمایی با ژانرها به‌خوبی آشناست، از تلفیق این دو الگو بهره می‌برد. در این‌جا گرچه تم کمیک فیلم بامزه است و استعاره‌اش از دنیای امروز( ایلان ماسک‌ها و جو ریگان‌ها) هرچقدر هم رو و سطحی باشند باز تا نیمه قابل تحمل است اما فیلم گویی در یک سوم نهایی موتور خلاقیت‌ش خاموش می‌شود و به‌جای ارائه‌ی یک فیلم در قاموس ژانر، سعی می‌کند از قاب بیرون بزند و کول باشد و در نهایت به یک پایان مسخره دست پیدا می‌کند.

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.