سحر دولتشاهی حضور تاثیرگذاری دارد، کوتاهی یا بلندی نقش در این تاثیرگذاری نقش چندانی نداشته و ندارد و بازی او در هر نقش و هر فیلمی به چشم میآید. دولتشاهی در اولین حضور جدیاش در سینما در چند سکانسی که با هدیه تهرانی(فیلم چهارشنبهسوری) همبازی بود خوش درخشید. دولتشاهی فارغ از وسواسهای عجیب یا گزیدهکاری افراطی، نقشهای متفاوتی بازی کرد که بسیاری از آنها قابلقبول(و حتی قابلدفاع) هستند.
او از معدود بازیگرانیست که فیلم بسیار ضعیف یا بازی ضعیف در کارنامهی کاریاش ندارد. دولتشاهی در کنار سینما و با وجود موفقیتها و درخششهای پیدرپی، خود را محدود نکرد و در کنار حضور در سریالهای شبکهی نمایش خانگی، هرگز تئاتر را کنار نگذاشت و حتی در آخرین حضورش در عرصهی نمایش(بینوایان) در قالب یک ستاره بیش از سایر بازیگران درخشید. حضور مستمرش در تئاتر(تا پیش از شیوع کرونا) همچنان از برگهای برندهی اوست. سحر دولتشاهی در میان منتقدان و مخاطبان سینما و تئاتر به جایگاهی دست یافته که حضورش در یک اثر، به تنهایی میتواند دلیل محکمی برای تماشای آن باشد. بازیگری که نقشها را درست و دقیق تحلیل میکند و تمام توانش را برای به تصویر کشیدن نقشهای متفاوت به کار میگیرد.
حضور سحر دولتشاهی در سینما
شکاف(کیارش اسدیزاده)؛ اینجا چراغی روشن نیست
کیارش اسدیزاده در شکاف به سراغ سوژهای رفته که پیشتر کمتر به آن پرداخته شده؛ تردید زوجی برای بچهدار شدن. موازی با روایت قصهی این تردید، زوجی در میان دوستان آنها گرفتار مشکلات پس از طلاق، دعوا و کشمکش بر سر نگهداری و حضانت فرزندشان هستند. سحر دولتشاهی در شکاف از پس نقش سخت نسیم به خوبی برآمده. نسیم موقعیت پیچیدهای دارد؛ از یک سو به هیچ وجه حاضر به ادامهی زندگی با فرهاد(پارسا پیروزفر) نیست و از سوی دیگر مادریست که از فرزندش دور افتاده و به هر طنابی برای چند لحظه دیدن او چنگ میزند.
دولتشاهی در شکاف بیپناهی و بیقراریهای مادری را که از هیچ سمتی حمایت نمیشود با تمام وجود به تصویر کشیده است. به اندازهای که با وجود اینکه فرهاد نقش منفی یا سمت سیاه قصه نیست، مخاطب نه تنها با او همذاتپنداری نمیکند بلکه او را در شرایط پیش آمده مقصر میداند. هر چند شکاف به اندازهای که باید دیده نشد اما بازی سحر دولتشاهی یکی از نقاط قوت و برگ برندهی فیلم است.
نیمرخها(ایرج کریمی)؛ سوگ
از ژاله و مهران میشود ساعتها حرف زد، نوشت و تخیل کرد. از عاشقانهی غریب میان آنها و قصهای که هر دو به انتظار نشستهاند تا به پایان برسد؛ پایانی که نه انکارش میکنند و نه با تکرار، تلخی دو چندان آن را به جان میخرند. ژاله دل کنده از آپارتمانشان نه فقط برای دوری از نیش و کنایهها و حضور سنگین بانو جون(مادر مهران/ رویا نونهالی)، انگار دل کنده از دنیایی که با مهران ساخته و حالا باید در خلوت بیانتهای این خانه، تنهایی را تمرین کند. ژاله از پایان تلخ این قصه خبر دارد، همانطور که ایرج کریمی هم خبر داشت. ژاله به سکوت پناه برده، محل زندگیاش را از تشنج و هیاهو دور کرده اما همچنان در معرض اتهام و آزار است آن هم در شرایطی که غمی عمیق در تمام وجودش انباشته شده است.
سحر دولتشاهی برای شخصیت ژاله انتخاب درست و مناسبی بوده و بازیاش درست مثل راه رفتن روی لبهی تیغ است؛ ژاله در هراس و نگرانی به پایان رسیدن زندگی مهران(بابک حمیدیان)، تلخی رفتار بانو جون، ترس از آیندهای نامعلوم و کنار آمدن با حرفهای مهران که از روزهای بعد خودش تصویر میسازد سردرگم و درمانده شده و تلاش دولتشاهی در نمایش تکتک این احساسات(به دور از اغراق و با تکیه بر بازی در سکوت) نتیجهی دقیق و درستی داشته و در نهایت در سکانسهای پایانی فیلم سیر تحولی که آرام و قدم به قدم در وجود ژاله رخ داده به شکل دیگری در بازی او، خودش را نشان میدهد؛ ژاله بار گذشتهی تلخ و سختیهایش را بر زمین گذاشته، به آرامش رسیده اما کُندی و لَختی حرکات و کلامش نشان از سختی راهی که طی کرده، دارد.
وارونگی(بهنام بهزادی)؛ تنهای تنهای تنها
نیلوفرِ وارونگی در میان مردابی اسیر و گرفتار شده؛ میخواهد بسازد، نفس بکشد، کهنهها و ازکارافتادهها را بکوبند و برای خودش فضای تازهای بسازد، حریم تازهای تعریف کند. نیلوفر به دنبال تعمیر کردن نیست، به دنبال از نو ساختن است اما نمیگذارند. شخصیت نیلوفرِ فیلم وارونگی از بهترین بازیهای سحر دولتشاهی است؛ شخصیتی آرام و البته درونگرا که از هر طرف زیر فشار است اما داد نمیزند، همه چیز را در میان سکوت و آرامش ظاهریاش پنهان کرده و دولتشاهی به دور از هر گونه اغراق، شخصیت نیلوفر را چنان ظریف و با توجه به جزییات به تصویر کشیده که مخاطب عذاب و گرفتاری او را لحظه به لحظه درک میکند. به چشم آمدن پختگی و تغییرات نیلوفری که ابتدای فیلم از خانه بیرون میرود و نیلوفر پایان فیلم نتیجه بازی دقیق سحر دولتشاهیست.
بازی او در همهی سکانسهای فیلم در جهت رسیدن به زن پایان فیلم است؛ از شوق و ذوق عاشقانهاش در رستوران به هنگام شنیدن تصنیف جان جهان استاد شجریان تا ایستادن در مقابل خواهر و برادرش(رویا جاوید نیا و علی مصفا) و دفاع از حقش و گذشتن از مردی که دوستش دارد(علیرضا آقاخانی) همه و همه برای مخاطب ملموس و قابل درک است.
رضا(علیرضا معتمدی)؛ خیلی دور، خیلی نزدیک
رضا(علیرضا معتمدی) و فاطی قرار میگذارند در مقابل قاضی نفرت را بازی کنند تا او باور کند تفاهم ندارند و حکم به جدایی دهد. به همین راحتی یا به همین سرخوشی!
رضا روایت غریبی است از رفتن و ماندن، از گدشتن و ایستادن. عقل و احساسی که کنار نمیآیند. راهی که بسته نمیشود تا فاطی میان تردیدهای ناگفتهاش بالاخره بازگردد. تا در آرامش بعد از هیاهوی چهارشنبهسوری شانه به شانهی رضا قدم بزند و ناگهان بگوید “بعضی وقتا فکر میکنم که برگردم” و کسی مثل رضا را دارد که سرخوش و شیرین بگوید”خب برگرد” و فاطی برگردد.
سحر دولتشاهی تردیدها و آشفتگیهای پنهان فاطی را به درستی درک کرده و تصویری از فاطی به مخاطب ارائه داده که نه تنها خودخواه نیست بلکه سرگردان است و خسته؛ خسته از اتفاقاتی که قرار نیست ما از آنها خبردار شویم، ما فقط زنی را میبینیم که با وجود استقلال و تلاش برای رهایی از قید و بند زندگی گذشته، وابسته به مردیست که حتی جدایی و ثبت آن روی کاغذ هم رشتههای میانشان را پاره نمیکند و سحر دولتشاهی فاطی را دقیق و همراه با جزییات در همان فرصت به نسبت کوتاه حضورش در فیلم به تصویر کشیده، به اندازهای که شخصیت فاطی به اندازهی رضا به چشم مخاطب میآید.
امیر(نیما اقلیم)؛ اعترافات ذهن خطرناک
امیر از درخشانترین بازیهای سحر دولتشاهی است؛ کوتاه و تاثیرگذار. دولتشاهی برای بازی در نقش ریما، خواهر روانپریش و بیمار امیر(میلاد کیمرام) زمان زیادی را صرف تمرین(و قطعا بررسی و مشاهدهی بیماران روانپریش) کرده. دولتشاهی در کوتاهترین زمان ممکن شخصیت یک بیمار روانپریش را با جزییات ایفا کرده و در این نقشآفرینی بهقدری موفق عمل میکند که مخاطب دیگر سحر دولتشاهیِ بازیگر را نمیبیند بلکه زنی آشفته و بیمار را با همهی دردها و کلافگی که در حرکات و رفتارش و حتی عمق نگاهش وجود دارد، میبیند و درک میکند و این از ویژگیهای بازی درخشان دولتشاهی در امیر است.
دولتشاهی در امیر تسلط بسیاری بر لحن و تن صدایش به هنگام ادا کردن دیالوگها دارد و در هر جمله با توجه به حالی که ممکن است بیمار روانپریشی در شرایط ریما(در واقعیت) داشته باشد سرعت دیالوگ گفتنش را تغییر میدهد. دقت سحر دولتشاهی به این جزییات(چه در چهره و چه در فیزیک) شخصیت ریما را به یکی از دقیقترین تصاویر بیماران روانپریش در سینمای ایران تبدیل(و البته ماندگار) کرده است.
آتابای(نیکی کریمی)؛ یک عاشقانهی آرام
هر چند فیلم آتابای حول شخصیت کاظم(هادی حجازیفر) و زندگی گذشتهاش میگذرد اما سیما با وجود حضور کوتاهش همان اتفاقی را رقم میزند که نقطهی اصلی تحول کاظم است؛ عشق. کاظم که به تغییر آدمها اعتقادی ندارد با حضور آرام و بیسروصدای سیما کمکم دربارهی او کنجکاو میشود و به مرور به او دل میبندد.
سحر دولتشاهی از فرصت کوتاهی که برای شکلگیری شخصیت سیما در ذهن مخاطب داشته به درستترین شکل ممکن استفاده کرده؛ زنی که بخاطر شرایط جسمی و بیماری سختی که از سرگذرانده نگاه متفاوتی نسبت به زندگی پیدا کرده و به ماندن در هیچ مکان و اتفاقی دل نمیبندد و البته اجازه نمیدهد کسی او را به دلیل بیماریاش با نگاهی از سر ترحم(به زعم خودش) بخواهد. سیما پذیرفته که فرصت زندگی کمتر از چیزیست که تصور میکنیم. آرامش لحن و کلام دولتشاهی در کنار کُندی تعمدی در رفتار و حرکاتش، تصویر درست و دقیقی از سیما برای مخاطب ساخته که با وجود کوتاهی نقش آن را به یکی از نقاط قوت آتابای تبدیل کرده.
حضور سحر دولتشاهی در شبکهخانگی
میخواهم زنده بمانم(شهرام شاه حسینی)؛ هیچ کجا، هیچ کس
در میان سریالهای شبکه خانگی که سحر دولتشاهی در آن حضور داشته دو سریال میخواهم زنده بمانم و قورباغه پرمخاطبتر و البته موفقتر بودهاند.
میخواهم زنده بمانم بیش از آنکه روایتگر مثلث عشقی میان هما/نادر/امیر باشد، سیر حوادث زندگی و تحول شخصیت هما حقیست؛ دختر شاد و خوشحال قسمت ابتدایی که طراوت و شادابی در چهره، حرکات و کلامش موج میزند به مرور تبدیل میشود به زن سرسخت و جنگندهی پایان سریال که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد و فقط به دنبال رفتن و دور شدن است. بازی سحر دولتشاهی در میخواهم زنده بمانم یکدست و بهاندازه است؛ او در به تصویر کشیدن دختر سادهای که با روند عادی زندگی پیش رفته بود اما ناگهان همه چیزش را از دست میدهد و به میانهی ماجرایی دور از تصوراتش پرتاب میشود( باز هم با پرهیز از هرگونه اغراق) بهت، غم و درماندگی هما را به درستترین شکل اجرا کرده و در میان شخصیتهای سریال، تنها شخصیتی است که در هر شرایط و هر موقعیتی مخاطب با او همراه میشود و همذاتپنداری میکند.