نویسنده: فرهاد پروین
هنگامی که دیوید او.راسل با فیلم کمدی رمانتیک «دفترچه راهنمای امیدبخش» حسابی سر و صدا کرد و بازیگرانش در هر چهار رشته بازیگری، (نقش اول مرد، نقش اول زن، نقش مکمل مرد، نقش مکمل زن) برای دریافت جایزه اسکار نامزد شدند. در نهایت جنیفر لارنس موفق به دریافت نخستین و تا حالا تنها جایزه اسکارش شد، راسل خیلی زود بهعنوان کارگردانی که کار با بازیگران را بلد است و میداند چطور ترکیبی طلایی از بهترین بازیگران ممکن را در کنار یکدیگر به کار بگیرد مطرح شد. گرچه دیوید او.راسل پیشتر با فیلمهایی مثل «سه پادشاه» و «مبارز» خوش درخشیده و برای «مبارز» هم نامزد دریافت جایزهی اسکار بهترین کارگردانی شده بود، اما کمی زمان لازم بود تا ترکیب بردلی کوپر، جنیفر لارنس، رابرت دنیرو و جکی ویور سکه شانس دیوید او.راسل را رو کند. فیلمنامهی درخشان فیلم که به قلم خود راسل نوشته شده بود و داستان ساده و همچنان که از نام فیلم برمیآید امیدبخش آن، همه را منتظر کارهای بعدی او نگه داشت.
او در ادامه مسیر فیلمسازیاش با ساخت «قماربازی آمریکایی» و تعداد بیشتری بازیگر مشهور، توانست موفقیت فیلم قبلی را لااقل در گیشه تداوم ببخشد و در ده رشته نامزد اسکار شد. همای سعادت دیوید او. راسل با فیلم بعدی، «جوی» و استفاده از جنیفر لارنس برای سومین بار در نقش اصلی شروع به پر کشیدن از شانههای این کارگردان آیندهدار سینمای آمریکا کرد و فروش متوسط و عدم موفقیت آن در فصل جوایز (فیلم تنها برای نقشآفرینی جنیفر لارنس نامزد دریافت اسکار شد)، دیوید او.راسل را هفت سال از سینما دور کرد. او در سال گذشته میلادی با یکی از پربازیگرترین فیلمها، حتی در مقایسه با آثار خودش دوباره به سینما بازگشت و فرمولش این بار جواب نداد؛ یک شکست تجاری تمام عیار، نقدهای منفی بسیار و تنها یک نامزدی بفتا در بخش طراحی لباس!
- بیشتر بخوانید
- معرفی و نقد فیلم «مریض» ۲۰۲۲ Sick | تعلیق، شوک و هیجان
- نقد فیلم «گذرگاه» Causeway 2022 | سوتهدلان
- IMDB Amsterdam: 6.1
داستان فیلم آمستردام
داستان فیلم آمستردام در نیویورک سال ۱۹۳۳ آغاز میشود. سالهای بین دو جنگ جهانی که آمریکا به تازگی یکی از بزرگترین بحرانهای اقتصادیاش را پشت سر گذاشته و سایه فاشیسم در اروپا در حال گسترده شدن است. برت برندسن (با بازی کریستین بیل) در مقام پزشک و جراح در حال وصله پینه کردن آدمهایی است که به گفته خودش مجروحان جنگ جهانی اول هستند. فیلم با صدای روی صحنه برت آغاز میشود و لحن طنازانه نریشن و صحنههایی که به جای اشمئزاز، خندهدار مینمایانند در همان نخستین صحنهها حال و هوای کمیک فیلم را برای تماشاچی جا میاندازد. به سرعت و با ورود هارولد (با بازی جان دیوید واشنگتن) که وکیلی رنگینپوست در نیویورک و به نظر دوست صمیمی برت است، وارد داستان میشویم. آنها قرار است سناتور بیل میکینز را که به تازگی کشته شده، کالبدشکافی کنند چراکه دختر سناتور معتقد است پدرش با توطئهای از پیش تعیین شده به قتل رسیده است.
دختر سناتور هنگامی که قرار است از آنچه پدرش مطلع شده با برت و هارولد چیزی بگوید کشته میشود و این دو رفیق، متهم اصلی قتل شده و مجبور به فرار میشوند. داستان در زمان حال تماما حول محور تلاش برت و هارولد برای پاک کردن اتهام از خود با پیدا کردن قاتل واقعی و ماجراهایی که در پی آن میآید پیش میرود. همچنین در سکانسهای فلاشبک، به ماجرای آشنایی آن دو در طول جنگ جهانی دوم با یکدیگر و با دختری به نام والری در فیلم آمستردام پرداخته میشود. رابطهی عاشقانه بین والری و هارولد در گذشته که با ناپدید شدن دختر به اتمام میرسد و به ماجرای امروز و تلاش برت و هارولد برای مبری کردن خودشان از قتل دختر سناتور میکینز پیوند میخورد، اساس درام را پیش برده و باعث میشود ارتباط بین گذشته و اکنون، یعنی سالهای جنگ جهانی اول و سالهای پیش از جنگ جهانی دوم و آغاز قدرت گرفتن فاشیسم در اروپا و همپیمانان آن در آمریکا معنادار شود.
درونمایهی اصلی فیلم از ارتباط بین دو جنگ جهانی نشأت میگیرد. مورخان معمولا شعلههای جنگ جهانی دوم و ظهور فاشیسم و نازیسم را در جنگ جهانی اول ریشه یابی میکنند. سرخوردگی بزرگ آلمانها بعد از شکست آنها در جنگ جهانی اول که منجر به فروپاشی اقتصاد این کشور و شکستن غرور این وارثان امپراطوری شده بود. همچنین تزلزل و سستی جمهوری وایمار (دولت آلمان در سالهای بعد از جنگ جهانی اول) و رفتار تحقیرآمیز کشورهای پیروز با ملتهای شکست خورده، موسولینی را در ایتالیا و هیتلر را در آلمان بدل به قهرمانانی کرد که قادر به بیرون کشیدن ملت خود از فشارهای سهمگین اقتصادی بودند. همزمان در آن سوی اقیانوس اطلس و در ایالات متحده آمریکا، نشانههایی از اقبال به فاشیسم در میان طبقات بالای جامعه مشاهده میشد و همراه شدن با این اندیشههای خانمانسوز، که خود را در لوای ترس از قدرت گرفتن کمونیسم در شوروی و نفوذ چپها پنهان میکرد باعث شد خطر گرویدن آمریکا به فاشیسم نیز فزونی گیرد.
هر چند تاریخ به سمتی دیگر رفت و در نهایت آمریکا بهعنوان یکی از بازیگران اصلی جنگ جهانی دوم، در جبهه متفقین و در مقابل ایتالیا، آلمان و ژاپن وارد جنگ شد اما میل انکارنشدنی برخی از خواص جامعه به آرمانهای قدرتطلبانه فاشیستها هنوز آمریکاییها را به وحشت میاندازد. حالا و بعد از هشت دهه که از پایان جنگ جهانی دوم میگذرد، ترس آمریکاییها از ظهور فاشیسم، این بار در قالب و ظاهر ترامپیسم چهره دیگری به هالیوود بخشیده و فیلم آمستردام یکی از متأخرترین آثاری است که این وحشت را نمایندگی میکند. تردیدی نیست بیتوجهی به زمینههای سیاسی روز آمریکا در تحلیل فیلمی که داستانش در میانه دههی سی قرن بیستم میگذرد تصویر کاملی از فیلم و معنای نهایی نهفته در آن ارائه نمیدهد. اشارات آشکار و پنهان داستان به امروز، «آمستردام» را از یک درام تاریخی بدل به درامی سیاسی میکند.
نقد فیلم
دیوید او.راسل اینجا هم کهکشانی از ستارگان نام آشنای سینما را جلوی دوربین جمع کرده و در این کار آن چنان راه افراط را پیموده که حتی اجرای نقش دختر سناتور میکینز، که تنها چند دقیقه در فیلم حضور دارد به ستاره محبوب موسیقی، تیلور سوییفت سپرده شده است. تعدد بازیگران مشهور و استفاده از کریستین بیل، جان دیوید واشینگتن و مارگو رابی به عنوان بازیگران اصلی فیلم، آشکارا تلاشی برای جذب مخاطبانی است که کرونا آنها را از سالنهای بزرگ سینما فراری و به صفحات بزرگ نمایشگرهای خانگی عادت داده است. فیلم به سبک دیگر درامهای تاریخی، بسیار پر زرق و برق ساخته شده و گروه تولید در استفاده از لباسها و لوازم صحنه و ساخت دکورهای تاریخی چیزی کم نگذاشتهاند. حضور امانوئل لوبزکی که پیشتر سه بار برنده جایزه اسکار بهترین فیلمبرداری شده در مقام مدیر فیلمبرداری پشت دوربین دیوید او.راسل و استفاده از دوربین روی دست که در بسیاری از سکانسها، رقصان از میان شخصیتها عبور کرده و به فیلم جلوهای شاعرانه میدهد، حال و هوای گرم فیلم را تقویت کرده و به تقویت لحن نیز کمک کرده است. هر چه نباشد فیلم علاوه بر قرار گرفتن تحت ژانر درام و تاریخی، کمدی هم محسوب میشود و لوبزکی موفق شده گرمای رابطه ما بین سه شخصیت اصلی که موتور محرکه داستان محسوب میشوند را به خوبی در تصاویرش ثبت کند.
با همهی این اوصاف اما به نظر میرسد فیلم از ضعفی بزرگ رنج میبرد؛ فیلمنامه که توسط خود دیوید او.راسل نوشته شده بیش از حد طولانی و پر از سکانسهای غیر دراماتیک (دقت کنید به بسیاری از سکانسهای مربوط به آمستردام در گذشته) و تا حد زیادی خامدستانه است. برت و هارولد در زمان حال، توسط دختر سناتور برای کالبدشکافی از جسد سناتور به کار گرفته میشوند. دختر کشته میشود و برت و هارولد در مظان اتهام قرار میگیرند. تنها سرنخ آنها کلمهای است که دختر در هنگام مرگ به زبان میآورد: رُز. برت و هارولد به سراغ همسر برت رفته و از او میخواهند کمکشان کند و به آنها بگوید رُز به چه چیزی اشاره دارد، همسر برت رُز را تصحیح کرده و آنها را به سمت خانواده وُز هدایت میکند.
برت و هارولد در عمارت وُز دوباره با والری روبرو میشوند و برادر والری آنها را به سوی ژنرال دیلنبرک هدایت میکند. نفر اول آنها را به سوی نفر دوم، نفر دوم به سوی نفر سوم، نفر سوم به سوی نفر چهارم و … هدایت میکند! ساختاری ساده که انگار برای کارگردان صرفا فرصتی برای پرداختن به اشارات سیاسی باب روز و مقدار زیادی تعقیب و گریز و تعلیق بیحاصل است. بیجهت نیست علیرغم حضور ستارههای پر آوازه در فیلم، فروش فیلم تا این اندازه پایینتر از حد انتظار است. بهترین کارگردانها، فیلمبردارها، آهنگسازان و بزرگترین ستارههای سینما را تنها یک چیز میتواند به قله موفقیت برساند، درست همان عاملی که فیلمهای قبلی دیوید او.راسل مثل «دفترچه راهنمای امیدبخش» را بهیادماندنی و موفق ساخته بود: فیلمنامه.