نقد فیلم «خانواده فیبلمن» ۲۰۲۲ The Fabelmans | ما معتادیم، سینما مواد ماست

نویسنده : علی زنداکبری

هر ساخته‌ی اسپیلبرگ اتفاق مهمی در دنیای سینماست. هر اثری از او ساخته شود باید منتظر یک سورپرایز بود، سورپرایزی در قالب سینما که شور و هیجان را به مخاطبین این صنعت هدیه می‌دهد. این‌بار غافلگیری استاد سینما تکه‌ای از زندگی خود اوست. در واقع فیلم یازده‌سال از نوجوانی-جوانی استاد سینما را روایت می‌کند. او خود را از لنز دوربینش می‌کاود و کنکاش دوران بلوغ خود را با صمیمی‌ترین رفقایش، تماشاگران سینما به اشتراک می‌گذارد. بدون‌شک «خانواده فیبلمن» علاقه‌مندان قدیمی سینما را به یاد یکی از شاهکارهای دنیای فیلم «سینما پارادیزو» اثر جوزپه تورناتوره دوست‌داشتنی می‌اندازد. اما اثر اسپیلبرگ جدا از مبحث عشق و ادای دین به سینما لایه‌های دیگری نیز دارد؛ گذر خانواده‌اش از آرامش تا فروپاشیدن، کشف سینما، اجتماع آمریکای پس از جنگ، عشق، عقاید شخصی و البته سینماست.

 

خلاصه داستان فیلم خانواده فیبلمن

خانواده‌ی اسپیلبرگ در قالب خانواده‌ای شش نفره با نام خانواده فیبلمن هستند. پدری نوآور در صنعت الکترونیک که همواره در حال تلاش برای امرارمعاش خانواده‌اش است و مادری هنرمند، خانه‌دار، مهربان و احساساتی و پرشور در کنار سه دخترشان، دوستی خانوادگی با نام بنی و البته سمی پسر خانواده است. خانم و آقای فیبلمن با بردن سمی به سینما دریچه‌ای تازه را به زندگی او می‌گشایند. سمی تحت‌تاثیر صحنه‌ی تصادف قطار در فیلم «بزرگترین نمایش رو زمین» ساخته‌ی سیسیل‌ب‌دومیل در سال ۱۹۵۲ قرار می‌گیرد. در نتیجه مادر سمی او را تشویق می‌کند برای از بین بردن تاثیرات بد این صحنه آن را با قطار اسباب‌بازی خودش و دوربین پدرش فیلمبرداری دوباره‌سازی نماید تا صحنه برایش عادی گردد، غافل از اینکه او محسور قاب و دوربین می‌شود.خانواده فیبلمن

با بزرگ شدن سمی او هم بازیانش را جلوی دوربین می‌برد و همراه سینما با فیلم‌هایی همچون «مردی که لیبرتی والانس را کشت» ساخته‌ی جان فورد در ۱۹۶۲ بزرگ می‌شود. اما اتفاقاتی همچون نقل مکان خانواده از نیوجرسی به آریزونا و سپس کالیفرنیا، مرگ مادربزرگ مادری‌اش، عشق بنی و مادرش، جامعه‌ی نژادپرست آمریکا، دردسرهایش به‌عنوان یک یهودی، عشق او به دختر جوان مسیحی مونیکا و سرانجام جدایی مسالمت‌آمیز اما پر درد پدر مهربان و مادر احساساتی‌اش زندگی او را دچار تلاطم می‌کند. غافل از اینکه او منجی‌ای به نام سینما دارد.

از همان صحنه‌های ابتدایی فیلم وقتی پدر و مادر سمی در حال ترغیب او برای رفتن به سینما هستند؛ اختلاف بین روحیات پدر و مادرش و تناقضات رفتاری آنها را در می‌یابیم. پدرش در حال توصیف فیزیکی فیلم و سینماست: « … اونجا یک دستگاه بزرگ هست به اسم پرژکتور، داخلش یک لامپ بزرگ پر نوره و عکس‌های دلقک‌ها و بندبازها رو، روی پرده می‌ا‌ندازه، چیزهای شاد مثل نور چراغ قوه! ولی این تصویرها سریع از جلوی دوربین رد می‌شن به سرعت ۲۴ تصویر در ثانیه که تو ذهنت هر تصویرحدود یک پانزدهم ثانیه! باقی می‌مونه که بهش می‌گن ماندگاری دید، تصاویر سریع‌تر از چیزی که ذهنت بتونه ازشون بگذره، می‌گذرن و پرژکتور فیلم این‌طوری ما رو گول می‌زنه!» همه‌ی این توضیحات برای پسربچه‌ای هفت‌ساله است که حتی نمی‌دونه داخل سالن سینما تاریکه! در مقابل مادر سم که خیلی ساده به او می‌گوید: «فیلم‌ها رویا هستن عزیزم، رویاهایی که هرگز فراموش نمی‌کنی، حالا خودت می‌بینی وقتی تموم شد یک لبخند بزرگ و عمیق روی صورتت می‌مونه…» اسپیلبرگ اولین ورودش به سالن سینما را با تناقض آشکار رفتاری پدر و مادرش پیوند می‌زند تا مستقیما به تاثیر بد جدایی آنها در زندگی‌اش بپردازد.

او حتی رابطه‌ی بین بنی و مادرش متزی را از لنز دوربین کشف می‌کند، آن هم در یکی از روزهای خوب خانوادگی که خارج از شهر کمپ زده‌اند. او تناقضات یهودی بودن خانواده‌اش را دیگر مشکل بزرگ خود در دوران زندگی‌اش می‌داند جایی‌که همه‌ی خانه‌ها برای جشن کریسمس چراغانی شده‌اند به جز خانه‌ی آنها. جایی‌که او به والدینش می‌گوید: « … خونه‌ی ما خونه‌ی تاریکیه که چراغ نداره…» مواجه دیگر او با مشکلات مذهبی‌اش جایی‌ست که سال بالایی‌های هم‌مدرسه‌ای‌اش در کالیفرنیا در بدو ورود، او را به خاطر یهودی بودن مسخره می‌کنند در حالی‌که برای سمی بسیار تعجب‌آور است که چرا برای رویدادی که چندهزارسال از آن گذشته باید سرزنش شود؟ در اینجاست که بازهم دوربین به کمک او می‌آید دوستش مونیکا به او پیشنهاد می‌کند که فیلمبرداری جشن پایان دوره‌ی سال بالایی‌ها را بر عهده بگیرد.خانواده فیبلمن

سمی نیز این‌کار را با اکراه انجام می‌دهد اما با سناریو و تدوینی ماهرانه افرادی که او را تحقیر کرده بودند را به زبان فیلم شرمنده می‌کند. او نه‌تنها تلافی نمی‌کند بلکه با قهرمان جلوه‌دادن قلدر دبیرستان لوگان موجب محبوبیت بیشترش و بازگشت دوستش به او می‌شود. مشکل اینجاست که لوگان با رفتار سمی احساس گناه و عذاب‌وجدان می‌کند و باز هم او را به همین خاطر سرزنش می‌کند! جواب سمی (اسپیلبرگ) به لوگان که می‌گوید زندگی اصلا شبیه فیلم‌ها نیست، جالب است: «ممکنه زندگی اصلا شبیه فیلم‌ها نباشه اما حداقل آخرش به محبوبت رسیدی.»

 

نقد فیلم 

۷.۸  : ۲۰۲۲ IMDB The Fabelmans

اسپیلبرگ فیلمنامه‌ی درام نیمه‌بیوگرافیک خانواده فیبلمن را با کمک دوستش تونی کوشنر به رشته‌ی تحریر درآورد کاری که می‌خواست سال ۱۹۹۹ انجامش دهد و حتی با خواهرش آنا نیز که فیلمنامه‌نویس است نیز قصد خود را مطرح کرد اما ترس آن داشت که مادر و پدرش از به تصویر کشیدن آنها و زندگی خصوصیشان بر پرده و برای عموم دلخور شوند، پس از تصمیم خود منصرف شد و آن را از یاد برد. سال ۲۰۰۵ و در هنگام فیلمبرداری فیلم مونیخ دوباره با کوشنر در خصوص نوشتن فیلمنامه صحبت کرد اما مجددا از ساختن آن منصرف شد. در سال ۲۰۱۷ مادر اسپیلبرگ درگذشت و اسپیلبرگ در پاندمی کرونا تصمیم گرفت که مجددا بر روی فیلمنامه کار کند و پس از بازنویسی، مجددا با کوشنر در سال ۲۰۱۹ بر روی آن کار کرد. پدراسپیلبرگ آرنولد نیز سه سال پس از مرگ مادرش در سال ۲۰۲۰ درگذشت و از سال بعد او کار ساخت فیلم را کلید زد. اسپیلبرگ با فیلمبردار محبوبش یانوش کامینسکی که فیلمبردار کارهایش از سال ۱۹۹۳ است جلسات کاری‌اش را شروع و همزمان به انتخاب بازیگرانش پرداخت.

او خوب می‌دانست که انتخاب بازیگران براساس شباهت و توانایی چقدر مهم است میشله ویلیامز در نقش میتزی در عین به اجرا درآوردن شور و شوق زندگی این شخصیت با قدرت منعکس‌کننده‌ی غم‌ها و افسردگی او نیز است. پل دانو مثل همیشه خوب است با این تفاوت که با بالا رفتن سن و تجربه‌اش نقش‌هایش را با تسلط و طمانینه بیشتری ایفا می‌کند. بده‌بستان دانو-ویلیامز باورپذیر بودن وقایع خانواده را موجب شده و هردو در دو سوی وقایع اثر تعادل احساسی داستان را به یدک می‌کشند. سخت‌ترین نقش اما قطعا برای گابریل بارل جوان در نقش سمی است او به موازات رخ‌دادهای فیلم مجبور به تطبیق خود با وقایع اثر است، ضمن آنکه در واقع نیز باید با این حقیقت کنار بیاید که نقش‌آفرین یکی از اسطوره‌های دنیای سینماست.خانواده فیبلمن

بارل چه در مواقع کمدی همچون بازی گرفتن از دوستانش یا فیلمبرداری از دانش‌آموزان سال آخری و یا صحنه‌های غمناکی همچون کشف خیانت مادر و یا وداع با محبوبش چنان خوب بازی کرده که نوید ورود یک بازیگر با استعداد را به دنیای سینما می‌دهد. یکی از صحنه‌های به‌یادماندنی فیلم ملاقات سمی با یک کارگردان تاریخ‌ساز دنیای سینماست؛ جان فورد. این صحنه وقتی شوکه‌کننده می‌شود که در می‌یابیم نقش این کارگردان بزرگ را کارگردان بزرگ و معاصر دیگری همچون دیوید لینچ ایفا می‌کند. لینچ صدا و حرکات جان فورد را چنان اجرا می‌کند که گویا فورد از سرای باقی برای بازی در این فیلم بازگشته است! نمی‌توان از فیلمی از اسپیلبرگ صحبت نمود و از موسیقی جان ویلیامز که پس از ایندیانا جونز پنج در سال آینده برای همیشه بازنشسته می‌شود سخن نگفت. ملودی‌های او در لحظاتی که  دیالوگی ردوبدل نمی‌شود مثل همیشه مملو از ناگفته‌هاست. او خلاء روابط، صحنه‌های غیرقابل توضیح، نگاه‌های بی‌پاسخ و رفتارهای غیرقابل‌باور کاراکترها را به بهترین نحو با موسیقی‌اش تشریح می‌کند.

جالب‌ترین شخصیت فرعی فیلم که مکالمه‌اش با سمی جوان کلیدی‌ترین دیالوگ‌های شخصی-هنری اسپیلبرگ را دارد، دایی سمی فردی به نام بوریس با نقش‌آفرینی فوق‌العاده‌ی جاد هریش است. هرچند مدت زمان نقش‌‌آفرینی‌اش کوتاه است اما به تصویر کشیدن دایی بوریس را در حداقل زمان ممکن به بهترین نحو اجرا می‌کند. بوریس که بعد از مدت‌ها و به خاطر مرگ مادرش به خانه میتزی (خواهرش) آمده وقایع زندگی را ساده و بی‌پرده به سمی می‌گوید. او مشهور نشدن مادرش در نواختن پیانو را به خاطر ترس و علاقه به در کنار خانواده بودن می‌داند. در حالی‌که خودش سال‌ها خانواده را ترک کرده تا در کار به سیرک، حرفه مورد علاقه‌اش بپردازد و سمی هم باید از بین در کنار خانواده بودن یا انتخاب حرفه‌‌ی مورد علاقه‌اش هنر، یکی را انتخاب کند: « … خانواده و هنر دو تکه ات می کنند…» و یا در جای دیگر به سمی می‌گوید: «… آخه می‌دونی چیزی که مادرت در قلبش داره و چیزی که تو و من در قلبمون داریم هنر است … چراکه ما معتادیم و هنر مواد ماست …»

 

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.