آدمی شاید در زندگی خود تنها یکبار بتواند دل را به دریا بزند و از عذابی که ذره ذره روحش را از بین برده خود را نجات دهد. یک صبح، یک شب، یک لحظه. در زندگی هر انسانی، میتواند این رهایی از برزخِ دامنگیر اتفاق بیافتد اما اگر او «دلیل»ی برای از جا بلند شدن داشته باشد. اگر آن دلیل آنقدر مهم باشد که برای شروع دوباره، تمام سختیهای پیشرویش را بتواند بپذیرد.
برای الکس (مارگارت کوالی) این لحظه همان صبحی بود که از خواب بیدار شد، از تخت به آرامی بیرون آمد و دید زندگی در کنار آدمی که میتواند بیاختیار او را آزار دهد دیگر فایدهای ندارد. مردی که بر اثر اعتیاد به الکل و دعوا با او شیای را سمتش پرت کرده و الکس که حالا به خود آمده، ترسیده که اگر آن جسم سخت کمی آن طرفتر به صورتش میخورد یا روزی نهچندان دور، به سر دخترش مَدی (رایلیا نوا ویتت) اصابت کند، آیا خودش را میبخشد که چرا زودتر آن تریلر خفقان گرفته را ترک نکرده؟ مَدی دختر الکس همان «دلیل» و «امید» است. همان چیزی که او را وا میدارد که وسایلاش را جمع کند، سوار ماشین بشود و برود به سمت آیندهای که هیچچیز از آن نمیداند.
برای زنانی در موقعیت الکس پناه آوردن به جایی که امن باشد و آنها را از آسیبهای فیزیکی و روانیای که گرفتار شده بودند نجات دهند، کار سختی است. الکس تمام زندگیاش همین ماشین، بچه و حساب بانکی تقریبا خالییست که به ازای هر باک بنزین که پر میکند یا کوچکترین چیزی که میخرد، سِنت به سِنت از آن کم میشود و هراس به صفر رسیدن این اعداد و پول نداشتن به معنای واقعی کلمه چارهای جز پیدا کردن کار برای او نمیگذارد.
الکس عاشق نوشتن بوده و قصد داشت در این زمینه تحصیل کند اما هزاران اتفاق مانند مادر دوقطبیاش که زندگی کولیوار دارد (اندی مک داول)، آشناییاش با شان (نیک رابینسن) و بچهای که ناخواسته بوده او را از تنها علاقهاش در این دنیا دور و دورتر کرد. او برای مصاحبههای کاری، به دروغ میگوید که مهارتهای زیادی دارد تا بتواند حقوق بگیرد، تا دیگر در آن ایستگاه کشتی نخوابد. این دروغها میتوانستند حقیقت داشته باشند اگر الکس از کودکی گرفتار وضعیتی ناامن نمیشد. او دیگر میداند توانایی بهتر کردن اوضاع را ندارد و میپذیرد که باید بجنگد. جنگی سخت که در مقابلش دهها دلیل برای از پانشستن دارد، آدمهایی که ناامیدش کنند و یا اتفاقهایی که دوباره به او صدمه بزند.
الکس تا میخندند (گرفتن کار) در صحنهی بعدی با غم دیگری (رفتن دوستش) مواجه میشود. این زن کمکم یاد میگیرد که دنیا برایش خوابهای بدتری دیده است. میفهمد که نباید به هیچ خندهای دلش را خوش کند. به دست آوردن هر چیزی که جان و توانش را میگیرد و مدتها طول میکشد تا نتیجهاش را ببیند (اجارهی خانه) در یک شب و با اتفاقی ناگهانی از دست میرود. آزارگری که حتی وقتی به ظاهر نیست، میتواند زندگیاش را به خطر بیاندازد. شان هربار که تلاش میکند تا اعتماد الکس را جلب کند، زندگی او را منهدمتر میکند.
چه باک زان همه دشمن چو دوستدار تویی
این سریال موفق بر اساس یک داستان واقعی است که از زندگی نویسندهی آن استفانی لند الهام گرفته شده. زنی که در کتاب خاطرات تحسین شده سال ۲۰۱۹ به نام «خدمتکار: کار سخت، دستمزد کم و ارادهی مادر برای زنده ماندن» خاطرات خود را از اتفاقاتی که برایش طی چندسال رخ داده بود نوشته است. این ده قسمت از سریال در دنیای واقعی اتفاق افتاده و میافتد. حقیقتی از این عریانتر برای نمایشِ رنجِ آنچه الکس یا نویسندهی اصلی کشیده وجود ندارد. اما چه چیز سریال خدمتکار Maid را به اثری رئالتر و نزدیک به زندگی واقعی تبدیل کرده؟ چگونه بیننده در عین حال که از فرایند تماشای آن به نوعی آزار میبیند، میخواهد بداند که در نهایت چه بر سر الکس میآید؟
الکس با هر سرویس خدماتی که به خانههای مختلف و مهمترینش خانهی رجینا (آنیکا نونی رز) ارائه میدهد، زنان بیشتری را میشناسد. زنانی که از طبقات متفاوت اجتماعی میآیند یا شرایط تقریبا یکسان با او دارند. این زنها همه در یک چیز باهم مشترکند؛ آن هم تلاش برای کم نیاوردن. رجینایی که رفتارهای متناقضش گاهی اذیتکننده است برای نگهداری پسرش به الکس پناه میبرد و با او صمیمی میشود.
دنیس (بیجی هریسن) درِ پناهگاه را همیشه برروی الکس باز میگذارد. حتی مادر الکس هم نمیخواهد دخترش به سرنوشت او دچار شود. تمام این زنان دور هم جمع میشوند تا به هم کمک کنند. آن کسی که الکس را از فرو رفتنِ بیشتر در آن مبل کهنه، افسردگی و نیست شدنِ دوباره نجات میدهد رجیناست و آن چیزی که باعث شده رجینا چنین کاری کند همان دفتر کوچکی است که الکس شبها داستان زنها و آدمهای دور و برش را در آن مینویسد. همان دفتری که هنوز داستان خودش را ننوشته. هنوز نتوانسته به آن نقطهای برسد که بگوید من هم یکی از این زنها بودم.
نوشتن برای الکس تنها راه فرار از آوار مصیبتهایش است. نوشتن امید دیگر اوست. نوشتن از آنچه باعث شد مَدی دیگر شبیه به کودکی الکس نباشد. مادری که در آن کابینت قایم شده و شاهد آزارهای پدرش بود. مَدی که همان اتفاق برایش تکرار شد. مادر الکس نتوانست زندگی دخترش را نجات دهد اما الکس هر آنچه در توان داشت را با کمک همان زنها به میان آورد تا به سمت آرزوی همیشگیاش برود.
قصهی او تازه شروع شده. اینها همان پشت صحنههایی بود که همیشه مخاطب از آن خبر ندارد و نمیبیند اما اینبار لازم بود که به هر سختی هم شده تماشایش کند. الکس قرار نیست نماد مادر نمونه و یا قهرمان باشد. الکس هیچ شباهتی به قهرمان قصههای قدیمی ندارد. او تنها میخواهد همین زندگی تازهی خود را به سرانجامی برساند و نفسی راحت بکشد. این همان کار بزرگ و قهرمانانه است. او و مَدی با خواندن دوبارهی آهنگی که دوستشان دارند به سمت جایی میروند که خبری از هیچ آدمی که در گذشتهشان بوده نباشد. قصهی زندگی الکس به دست خودش نوشته شده. او در اصل به زندگی خودش خدمت کرد نه به خانههای مردم.